مقدمه
اينك جلد دوم كتاب داستانها و پندها شما رسيده است . اميد است انشاءالله اين كتاب مانند جلد
اول مورد پسند و مفيد فايده جامعه قرار گيرد، زيرا جلد
اول در مدت يكماه و اندى به اتمام رسيد و به چاپ دوم رسيد.
روزى متوكل خود را بر امام على النقى حضرت هادى عليه السلام عرضه داشت و دستور داد
هر اسب سوارى توبره اسب خود را پر از خاك نمايد.
روزى حضرت موسى عليه السلام در ضمن مناجات بپروردگار خود عرض كرد خدايا مى
خواهيم همنشينى كه در بهشت دارم ببينم چگونه شخصى است
جبرئيل بر او نازل شد و عرض كرد يا موسى فلان قصاب در محله فلانى همنشين تو
خواهد بود. حضرت موسى به درب دكان قصاب آمده ، ديد جوانى شبيه شبگردان
مشغول فروختن گوشت است .
حنان ابن سدير گفت يزيد بن خليفه از قبيله بنى حارث ابن كعب بود، گفت در مدينه خدمت
حضرت صادق (ع ) رسيديم پس از عرض سلام و نشستن عرض كردم من مردى از طايفه
بنى حارث ابن كعبم خداوند مرا بدوستى ما هدايت يافتى با اينكه بخدا سوگند در ميان
بنى حارث بن كعب دوستى ما كم است .
شيخ ابى حازم ابن عبدالغفار گفت من و ابراهيم ادهم وارد كوفه شديم در زمان منصور
دوانيقى جعفر بن محمد عليه السلام پيش از ما وارد شده بود روزيكه حضرت صادق عليه
السلام براى بازگشتن بمدينه از كوفه خارج مى شد علماء و ارباب دانش او را مشايعت
كردند و در ميان مشايعت كنندگان ابن ثورى و ابراهيم ادهم جلوتر رفته بودند ناگاه
كسانيكه پيش رفته بودند مصادف با شيرى شدند، ابراهيم ادهم گفت بايستيد تا جعفر
بن محمد عليه السلام بيايد به بينيم با اين شير چه ميكند. وقتيكه حضرت تشريف آورد
جريان را بعرض رسانيدند آن جناب پيش رفت تا نزديك شير رسيد. گوش او را
گرفته از جلو راه دورش كرد؛ سپس روى به جمعيت كرد و گفت اگر مردم اطاعت كنند خداى
را آنطور كه بايد بارهاى سنگنين خود را بر چنين حيوانى ميتواند بار نمايند.
دانشمند معظم جناب مقدس اردبيلى بسيار اتفاق ميافتاد كه از نجف اشرف بكاظمين مشرف
ميشد و اين مسافت را هميشه باالاغ يا مركب ديگرى ميپيمود. در يكى از اوقات مردى خدمت
ايشان رسيد و در خواست كرد اين نامه را در كاظمين بشخصى برسانند مولى
مال سوارى كرايه كرده بود و صاحب آن مال در آنجا نبود تا اجازه بگيرد بدينجهت در اين
سفر پياده راه پيمود و الاغ را در جلو داشت و ميفرمود از صاحب نگرافته ام براى
حمل اين كاغذ.(2)
امام سجاد عليه السلام با جمعى از دوستان گرد هم نشسته بودند. مردى از بستگان
آنحضرت آمد در كنار جمعيت ايستاد و با صداى بلند، زبان به ستم و بدگوئى امام
گشود و سپس از مجلس خارج شد. زين العابدين عليه السلام حضورا به او حرفى نزد و
پس آنكه رفت ، بحضار محضر فرمود: شما سخنان اين مرد را شنيديد،
ميل دارم با من بيائيد و پاسخ مرا نيز بشنويد. همه موافقت كردند. اما گفتند دوست داشتيم
كه فى المجلس باو جواب ميدايد و ما هم با شما هم صدا ميشديم . آنگاه از جا برخاستيد و
راه منزل آن مرد جسور را در پيش گرفتند. بين را متوجه شدند كه حضرت سجاد(ع ) آيه
(والكاظمين الغيظ والعافين عن الناس والله يحب المحسنين ) را ميخواند، از فرونشاندن
آتش خشم سخن ميگويد و از عفو و اغماض نام ميبرد. دانستند كه آنحضرت در فكر مجازات
وى نيست و كلام تندى نخواهد گفت . چون به در خانه اش رسيدند، امام بصداى بلند او را
خواند و بهمراهان خويش فرمود: بگوئيد اينكه تو را ميخواهد على بن الحسين است . مرد از
خانه بيرون آمد و خود را براى مواجهه با شر و بدى آماده كرده بود. زيرا با سابقه امر
و مشاهده اوضاع و احوال ، ترديد نداشت كه امام سجاد براى كيفر او آمده است . ولى
برخلاف انتظارش به وى فرمود:
حضرت موسى عليه السلام عصاى خود را بزمين انداخت ، آنچه سحره براى غلبه بر او
تهيه ديده بودند بيكار بلعيد، آنگاه عصا را از زمين برداشت بحالت اوليه خود برگشت
.
پس از پايان جنگ احد و بازگشت پيغمبر(ص ) بطرف مدينه ، مرد و زن از هر قبيله بر
سر راه آمده بودند و بر سلامتى پيغمبر(ص ) خداى را سپاسگزارى ميكردند. از قبيله بنى
عبدالاشهل مادر سعد بن معاذ جلوتر از ديگران ميآمد. در اين هنگام عنان اسب پيغمبر(ص ) در
دست سعد بود. عرض كرد: يا رسول الله مادر من است كه خدمت ميرسد حضرت
رسول (ص ) فرمود: (مرحبابها) آفرين بر او.
در جنگ احد سپاه مسلمين تلفات فراوان داد. علاوه بر اينكه هفتاد نفر شهيد شدند عده
بسيارى نيز جراحت يافتند. مشركين وقتى مقدارى راه بطرف مكه پيمودند از بر گشتن خود
پشيمان شدند ابوسفيان گفت مردى كرديم و مردان دلير محمد را از پاى درآورديم ولى
بمقصود نرسيره بر گشتيم ، بهتر اينست كه
قبل از فرصت يافتن مسلمين براى تهيه لشگر بر گرديم و كار آنها را يكسره نمائيم .
ياسر پدر عمار با دو برادر خود بنام حارث و مالك بجستجوى برادر ديگرشان وارد مكه
شدند، پس از چندى مالك و حارث به يمن مراجعت نمودند ولى ياسر در مكه ماند و با
ابوحذيقة بن مغيره كه از طايفه بنى مخزوم بود هم يوگند شد تا كنيز او را كه سميه
نام داشت به ازدواج خويش در آورد. عمار از او متولد شد ابوجذيقه او را آزاد كرد ياسر
پس از سى و چند نفر، مسلمان شد.
ام حبييه دختر ابوسفيان ابتدا زن عبدالله بن جحش بود و رمله نام داشت زن و شوهر با هم
مسلمان شدند. از عبدالله دخترى آورد كه او را حبيبه نام گذاشت از اينرو به ام حبيبه كنيه
گرفت .
سال هشتم هجرى جنگ موته پيش آمد وقتى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سپاه
مسلمين را عرض داد سه هزار مرد جنگى بودند: علم را بدست جعفر بن ابيطالب سپرد و او
را سپهدار نمود. فرمود اگر براى جعفر پيش آمدى شد علم را زيد بن حارثه بردارد، او
نيز اگر دچار حادثه اى گشت پرچم در اختيار عبدالله بن رواحه باشد. بعد از عبدالله
مسلمانان مختارند هر كس را كه خواستند اميرلشگر نمايند. آنگاه دستورات ديگرى داده با
آنها وداع نمود، لشگر حركت كرد.
آخرين جنگى كه براى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيش آمد غزوه تبوك بود.
چون خبر به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد كه پادشاه روم لشگر گرانى
فراهم نموده و آماده جنگ با شما شده است ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به
مسلمين دستور داد كه براى پيكار آماده شوند.
بت عزى اختصاص به قريش داشت و با اهميت ترين پست آنها بود. پيوسته آن را زيارت
مى كردند و در كنارش قربانى نموده تقرب بسوى او مى جستند عقيده داشتند كه لات و
عزى و مناه هر سه دختران خدايند و وسيله شفاعت ميشوند. هنگاميكه پيغمبر اكرم صلى الله
عليه و آله و سلم مبعوث شد و بت پرستى را سرزنش نموده آياتى از اين
قبيل نازل شد: افرايتم اللات و العزى و مناه الثالثه الاخرى الكم الذكر و له الانثى
تلك اذا قسمه ضيرى ان هى الالسماء سميتموها انتم و آبائكم ما
انزل الله بها من سلطان )) اين آيات و سرزنش هاى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم
قريش را ناراحت مى كرد.
هنگامى كه مكه فتح شد، در آن روزها كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آنجا توقف
داشت پيش آمدهائى روى داد از آنجمله فاطمه دختر اسود بن عبدالاسود برادر زاده ابوسلمه
بن عبدالاسد كه از اشراف قبيله بنى مخزوم بود دست به دزدى زد. در بين سرقت
گرفتار شد. او را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند.
آنگاه كه جنگ حنين به پايان رسيد و غنائم تقسيم شد عده اى از اعراب كه در آن جنگ
حاضر بودند و هنوز ايمان نداشتند. پيش روى پيغمبر(ص ) ميدويدند. مى گفتند يا
رسول الله ما را نيز بهره اى ببخش ازدحام كه آنجناب به درختى پناهده شد ردا را از
دوش مباركش كشيدند پيغمبر فرمود رداى مرا بدهيد بخدائى كه جانم در دست او است اگر
به اندازه درختها بر روى زمين شتر و گاو و گوسفند در اختيار من باشد بين شما تقسيم
مى كنم .
كعب ابن اشرف يكى از رؤ ساى يهود مدينه بود آنقدر در آزار مسلمانان و پيغمبر(ص )
اصرار مى ورزيد و دشمنان را عليه آنها ميشوارنيد كه روزى پيغمبر در ميان اصحاب
فرمود كيست شر ابن اشرف را كفايت كند؟ محمد بن مسلمه و چند نفر ديگر تعهد كشتن او را
نمودند بالاخره بر اين كار موفق شدند و كعب را كشتند.
شيخ طوسى ميگويد، كه صفوان بن يحيى از تمام
اهل زمان خود بيشتر مورد اعتماد و وثوق بود. در هر شبانه روز صد و پنجاه ركعت نماز
ميگزارد و در هر سالى سه ماه روزه مى گرفت . سه دفعه زكوة
مال ميداد، اين اعمال بواسطه آن بود كه با عبدالله بن جندب و على بن نعمان در خانه خدا
پيمان بسته بودند كه هر كدام زودتر از دنيا رفتند كسيكه زنده است نماز و روزه و زكوة
و حج و ساير اعمال خيريه او را بجا آورد.
|