|
گفتار ابن ابي الحديد در اينكه همه علوم به آن حضرت ميرسددر اين مقام، ما از بياني كه ابنابي الحديد در مقدّمة «شرح نهج البلاغه» آورده است و از آنچه ابن شهرآشوب در «مناقب» ذكر كرده است استفاده مينمائيم. امّا ابن أبي الحديد در مقدّمة خود در ضمن فضائل خَلْقي و خُلقي آن حضرت، از جمله، علوم آن حضرت را اجمالاً ميشمارد و به اينكه آن حضرت مبتكر و مُبتَدِي اين علوم بودهاند تصريح ميكند. او بعد از شرح و بيان فضائلي كه از أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است ميگويد: وَ مَا أقولُ فِي رَجُلٍ تُعزَي إلَيْهِ كُلُّ فِضِيلَةٍ وَ تَنْتَهِي إلَيْهِ كُلُّ فِرْقَةٍ، وَتَتَجاذَبُهُ كُلُّ طَائِفَةٍ؟ فَهُوَ رَئيسُ الفَضَائِلِ وَ يَنْبُوعُهَا، وَ أبُوعُذْرِهَا، وَ سَابِقُ مِضْمَارِهَا، وَ مُجَلِّي حَلوبَتِهَا. كُلُّ مَن بَزَغَ فِيهَا بَعْدَهُ فَمِنْهُ أَخَذَ، وَ لَهُ اقْتَفَي، وَ عَلَي مِثَالِهِ احْتَذَي.[268] «و من چه بگويم دربارة مردي كه هر شرف و فضيلتي به او نسبت داده ميشود و هر گروه و دستهاي بدو منتهي ميگردند و در كشيدن او به سوي خود، هر طائفهاي با طائفه ديگر در كشمكش و نزاعند؟ بنابراين او رئيس فضيلتهاست و چشمة جوشان و نهر سرشار و خروشان فضيلتهاست، و صاحب حجّت قاطع است، و اوست بردارندة بكارت فضيلتها و اختصاص دهندة آنها به خود، و بَرَنده و سبقت گيرندة مقصد و هدف فضيلتهاست. و براندازة مانع و مقدّم شونده در دفعات سبقت براي كسب فضيلتهاست. هر كس كه در اين فضيلتها پس از او طلوعي كند و جلوهاي نمايد از او گرفته است و به او گرفته است و به او تأسّي جسته و از او پيروي نموده است و بر مثال و شكل و شمايل او تشبّه جسته است». آنگاه گويد: و دانستي كه اشرف علوم، علم الهي و معرفت باري تعالي است. چون شرافت هر علمي تابع شرافت آن موضوعي است كه در آن علم از آن بحث ميشود، و موضوع و معلوم علم الهي اشرف موضوعات است، و بنابراين علم الهي اشرف علوم است. و آنچه در اين علم گفتهاند و آوردهاند، از كلام او ـ كه بر او درود و سلام باد ـ اقتباس كردهاند و از او نقل كردهاند و به سوي او منتهي نمودهاند و از او ابتدايش را اخذ كردهاند. چون معتزله ـ كه ايشان اهل توحيد و عدل و ارباب نظرند و از آنها مردم اين علم را ياد گرفتهاند ـ همگي شاگردان و اصحاب او هستند. زيرا بزرگ ايشان واصل بن عطائ شاگرد أبو هاشم: عبدالله بن محمّد بن حنفيّه است و أبوهاشم شاگرد پدرش محمّد، و پدرش شاگرد أميرالمؤمنين عليه السّلام است.[269] و امّا أشاعره، ايشان منسوبند به أبوالحسن عليّ بن (اسمعيل بن) أبي بشر أشعري و او شاگرد أبوعلي جبائي است و أبوعلي يكي از مشايخ معتزله است. بنابراين أشعريها هم بالاخره منتهي ميشوند به استاد معتزله و معلّم آنها كه عليّ بن أبيطالب عليه السّلام است. و امّا اماميّه و زيديّه نسبتشان به حضرت ظاهر است. و از جمله علوم، علم فقه است و أميرالمؤمنين عليه السّلام اصل و اساس فقه است. هر فقيهي در اسلام عيال اوست و از فقه او بهرهمند شده است. امّا اصحاب أبو حنيفه مثل أبو يوسف و محمّد و غيرهما ايشان فقه خود را از أبوحنيفه گرفتهاند. و امّا شافعي، او پيش محمّد بن حسن درس خوانده است و بنابراين فقه او همچنين به أبو حنيفه بر ميگردد. و امّا أحمد بن حنبل، او نزد شافعي درس خوانده است پس فقه او نيز به أبو حنيفه بر ميگردد و أبو حنيفه هم كه نزد جعفر بن محمّد عليهما السّلام درس خوانده است و جعفر نزد پدرش عليه السّلام درس خوانده است و اين امر منتهي به علي عليه السّلام ميشود. و امّا مالك بن أنس، او نزد ربيعة الرّأي درس خوانده است، و ربيعه نزد عِكرمه، و عِكْرمه نزد عبدالله بن عبّاس، و عبدالله بن عبّاس نزد حضرت عليّ بن أبيطالب عليه السّلام درس خوانده است. و اگر بخواهي فقه شافعي را به مالك برگرداني، چون او نزد مالك درس خوانده است اختيار با توست. اين دربارة فقهاي أربعة عامّه. و امّا فقه شيعه مرجعش به أميرالمؤمنين عليه السّلام ظاهر است. و همچنين فقهاي صحابه: عمر بن خطّاب و عبدالله بن عبّاس بودهاند. و هر دو نفر آنها از علي عليه السّلام اخذ نمودهاند. امّا ابن عبّاس ظاهر است. و امّا عمر به جهت آنكه همه ميدانند كه او و غير او از صحابه در مسائلي كه براي ايشان مشكل ميشد، به أميرالمؤمنين عليه السّلام رجوع ميكردند و همه ميدانند كه بارهاي متعدّد عمر گفت: لَوْ لاَ عَلِيُّ لَهَلَكَ عُمَرُ «اگر علي نبود، هر آينه عمر هلاك شده بود». و همچنين گفت: لابَقِيتُ لِمُعْضَلَةٍ لَيْسَ لَهَا أبُوالحَسَنِ «خداوند مرا زنده مگذارد در مسألة مشكلي كه پيش آمد كند و براي حلّ آن أبوالحسن نبوده باشد». و همچنين گفت: لاَ يُفتِيَنَّ أَحَدٌ فِي المَسْجِدِ وَ عَلِيُّ حَاضِرٌ «در وقتي كه علي در مسجد است، هيچكس حقّ فتوا دادن را ندارد». و از همين جا به دست ميآيد كه علم فقه هم به أميرالمؤمنين عليه السّلام منتهي ميشود. و عامّه و خاصّه روايت كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: أقضَاكُمْ عَلِيُّ «استوارترين شما در قضاوت، علي است». و معناي قضاء فقه است. و عليهذا علي فقيهترين صحابه است.[270] و همه روايت كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در حالي كه علي را به سوي يمن براي قضاوت فرستاد، گفت: اللهُمَّ اهْدِ قَلْبَهُ وَ ثَبِّتْ لِسَانِهِ «بار خداوندا، قلب او را هدايت كن، و زبان او را ثابت بدار».[271] أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: فَمَا شَكَكْتُ بَعْدَهَا فِي قَضَاءٍ بَينَ اثْنَيْنِ «بعد از اين دعاي رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم، من در قضاوتي كه ميان دو نفر نمودم دچار شكّ و ترديد نشدم». و علي عليه السّلام بود كه فتوي داد دربارة زني كه ششماهه زائيده بود.[272] و او بود كه فتوي داد دربارة زن حاملهاي كه زنا كرده بود[273]. و او بود كه در مسألة منبريه گفت صَارَ ثُمْنُهَا تُسْعاً.[274] و اين مسأله، مسألهاي است كه از عالم به علم ميراث و حسابگر در آن، اگر مدّتي طويل فكر كند و بعد از طول نظر و تأمّل و تفكّر، اين جواب را بدهد، پسنديده است تا چه رسد به كسي كه بالبداهة پاسخ دهد و فوراً جواب را قاطعانه ادا كند. و از جملة علوم، علم تفسير قرآن است. و اين علم را از او گرفتهاند و شاخهها و فروع آن را از او متفرّع كردهاند. و چون به كتب تفسير رجوع نمائي صحّت اين سخن را در مييابي، زيرا كه اكثر مسائل تفسير از او و از ابن عبّاس گرفته شده است. و مردم حال ابن عبّاًس را ميدانند كه چگونه ملازم علي بود و يكسره دل به او داده بود و از همه بريده و فقط بدو پيوسته بود. ابن عبّاس شاگرد او و خِرّيج و صاحب گواهينامة مدرسة اوست. به ابن عبّاس گفتند: أيْنَ عِلْمُكَ مِن عِلْمِ ابنِ عَمِّكَ ؟ «نسبت علم تو با علم پسرعمويت چقدر است»؟ گفت: كَنِسبَةِ قَطْرَةٍ مِنَ المَطَرِ إلَي البَحْرِ المُحِيطِ «مثل نسبت يك قطره از باران با اقيانوس اطلس». و از جمله علوم، علم طريقت و حقيقت و احوال تصوّف است. و دانستي كه ارباب اين فن در جميع بلاد اسلام به او منتهي ميشوند و در نزد او وقوف ميكنند. و به اين مهم تصريح كردهاند شِبلي و جُنَيْد و سَريّ و أبويزيد بسطامي و أبو محفوظ معروف كرخي و غيرهم. و براي دلالت بر اين گفتار كفايت ميكند تو را خرقهاي كه شعار آنهاست تا امروز، زيرا همة آنها با اسناد متّصل خود خرقه را به أميرالمؤمنين عليه السّلام منسوب مينمايند.[275] و از جملة علوم، علم نحو و عربيّت است. و همة مردم ميدانند كه او انشاء اين علم را نمود و مؤسّس و مخترع آن بود و جوامع و اصول آن را به أبوالاسود دُوَلي املاء فرمود، كه از جمله املاء آن حضرت است: الْكَلامُ كُلُّهُ ثَلاَثَةُ أشْيَاءَ: اسمٌ وَ فِعْلٌ وَ حَرْفٌ «كلام از سه چيز تشكيل ميشود: اسم و فعل و حرف». و از جمله املاء آن حضرت تقسيم كلمه به معرفه و نكره است و تقسيم اقسام إعراب به رَفْع و نَصْب و جَرّ و جَزْم است. و اين امر به قدري مهم است كه نزديك است به معجزات آن حضرت ملحق شود، زيرا كه قوّه و استعداد بشر به اين حصر و شمارش وفا نميكند و به اين دقايق از استنباط قيام ندارد. تقدم آن حضرت در فصاحت و بلاغتآنگاه ابن أبي الحديد شرحي دربارة ساير فضائل حضرت ايفا ميكند تا آنكه ميگويد: و امّا فصاحت حضرت، او امام فُصَحا و سيّد بُلغا است و دربارة سخن او گفته شده است: دُونَ كَلاَمِ الخَالِقِ وَ فَوقَ كَلاَمِ المَخْلُوقِ «گفتار علي از كلام خالق پائينتر، و از كلام مخلوق بالاتر است». و مردم، علم خطابه و كتابت را از او ياد گرفتهاند. عبدالحميد ابن يحيي ميگويد: حَفِظْتُ سَبْعِينَ خُطْبَةً مِن خُطَبِ الاصْلَعِ فَقَاضَتْ ثُمز فَاضَتْ «من از خطبههاي أصلع (أميرالمؤمنين عليه السّلام) هفتاد خطبه حفظ كردم پس چون چشمه جوشيد و زياد شد و باز جوشيد و فوران كرد». و أصبغ بن نُباته ميگويد: حَفِظْتُ مِنَ الخِطَابَةِ كَنْزاً لاَ يَزِيدُهُ الاءنفَاقُ إلاَّ سَعَةً وَ كَثْرَةً. حَفِظْتُ مِائَةَ فَصْلٍ مِن مَوَاعِظِ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ «من از خطابه گنجي را حفظ كرده و اندوختهام كه هر چه از آن انفاق كنم موجب وسعت و زيادي او ميشود. من صد فصل از مواعظ عليّ بن أبيطالب را حفظ نمودهام». و چون مِحْفَنُ بن أبي محفن به معاويه گفت : جِئْتُكَ مِن عِندِ أعيا النَّاسِ «من به نزد تو از پيش عاجزترين مردم در ايفاء مراد و در رسانيدن مقصودشان با كلام آمدهام» معاويه به او گفت: وَيْحَكَ، كَيْفَ يَكُونَ أعْيَا النَّاسِ؟ فَوَ اللهِ مَا سَنَّ الفَصَاحَةَ لِقَرَيْشٍ غَيْرُهُ «اي واي بر تو، چگونه او عاجزترين مردم در سخن گفتن است؟ قسم به خدا كه علم فصاحت را در قريش دائر نكرد و سنّت نساخت مگر علي». و همين كتاب «نهج البلاغه»اي را كه ما اينك شارح آن هستيم، كفايت ميكند كه برساند در فصاحت هيچكس را توان مرافقت و همپايي با علي نيست و در بلاغت هيچكس را قدرت برتري و مسابقة با او نه. و همين قدر براي تو كافي است كه بداني براي هيچيك از فصحاء صحابه به قدر عُشْر (يك دهم) و نه به قدر نِصف عُشْر (يك بيستم) از آنچه براي علي تدوين شده است براي او تدوين نشده است. و كفايت ميكند براي تو آنچه أبوعثمان جاحظ در كتاب «البيان و التَّبين» و غيره از كتب ديگرش از آن حضرت مدح نموده است.[276] ابن أبي الحديد پس از شرح مشبعي دربارة سماحت اخلاق، و زهد، و عبادت او چنين گويد: و امّا قرائت قرآن علي و اشتغال او به اين مهم، امر مهمّي است كه در اينجا مورد ملاحظه قرار ميگيرد. جميع علماء و تمامي فقهاء از عامّه و خاصّه اتّفاق دارند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام تنها در زمان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم قرآن را حفظ داشت و هيچكس غير از علي اينطور نبود. و پس از رسول الله اوّلين كسي بود كه قرآن را جمع نمود. همگي بدون استثناء نقل كردهاند كه او از بيعت با أبوبكر احتراز كرد و بيعت را به تأخير انداخت. اهل حديث عقيدهشان مانند شيعه نيست كه ميگويند علي بيعت با أبوبكر را به جهت مخالفت با او تأخير انداخت، بلكه ميگويند علي به جمع كردن قرآن اشتغال ورزيد. و اين دليل است بر آنكه او اوّلين جمع كنندة قرآن بوده است، زيرا اگر قرآن در زمان حيات رسول خدا جمع شده بود، علي را نيازي نبود كه بعد از وفات رسول الله به جمعآوري قرآن مشغول شود. و چون به كتب قرائات رجوع كني، مييابي كه امامان قرائت همگي رجوع به او دارند، مانند أبي عَمْر بن علاء و عاصم بن أبي النَّجود و غيرهما. زيرا ايشان رجوع كردهاند به أبوعبدالرحمن سلمي قاري و أبو عبدالرحمن شاگرد علي بود از او قرآن را اخذ كرده بود. و عليهذا فنّ قرائت هم مثل فنون سابقه به او منتهي ميشود.[277] اينها مطالبي بود كه ابن أبي الحديد، در مقدّمة شرح خود بر «نهج البلاغه» در ضمن شمارش ساير فضائل حضرت ذكر كرده است. و امّا ابن شهرآشوب در «مناقب» فصلي را در تحت عنوان في المسابقة بالعلم، تأسيس فرموده و در اين فصل آنچه از علومي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام پيشرو در آن بودهاند، يكايك بر شمرده است. ابن شهرآشوب ميگويد: چگونه علي عليه السّلام اعمل مردم نبوده باشد در حالي كه با پيغمبر در خانه و در مسجد، پيوسته ملازم بود، وحي را مينوشت و مسائل وحي را ضبط ميكرد و فتاواي رسول الله را ميشنيد و ميپرسيد. و در روايت است كه چون شبانگاه بر رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم وحي نازل ميشد، صبح نميكرد مگر آنكه علي عليه السّلام را از آن خبردار مينمود و چون در روز بر آنحضرت وحي ميرسيد، شب نميكرد مگر آنكه او را خبر ميداد. و از مشهورات است كه چون خواست از رسول خدا ده مسأله بپرسد، يك دينار قبل از مناجات با رسول خدا انفاق كرد و آن ده مسأله را پرسيد كه از آن مسائل براي او هزار باب علم گشوده شد، و هر دري از آن هزار باب ديگر از علم را براي او گشود.[278] و در اينجاست كه شريف ابن الرّضا ميگويد: يَا بَنِي اُنادِيكُمُ اليَوْمَ وَ أنتُم غَداً لِرَدِّ جَوَابِي1 ألْفَ بَابٍ أعطِيتُمُ ثُمَّ أفْضَي كُلُّ بَابٍ مِنْهَا إلَي ألْفٍ بَابِ2 لَكُمُ الامْرُ كُلُّهُ وَ إلَيْكُمْ وَلَدَيْكُمْ يَؤولُ فَصْلُ الخِطَابِ[279]3 1 ـ «اي پسران احمد، من امروز شما را ندا ميكنم و فردا شما براي ردّ جواب من خواهيد بود. 2 ـ به شما هزار باب عنايت شده است و پس از آن هر باب از آن به هزار باب ميكشاند. 3 ـ امر و اختيار و ولايت، همهاش مال شماست، و مرجعش به سوي شماست و در نزد شما بازگشت ميكند واقعيّت و حقيقتي كه بين حقّ و باطل را جدا ميكند و فكر و انديشه و عقل را از پندار و خيال و وهم متميّز ميگرداند». و از عجائب أمر أميرالمؤمنين عليه السّلام در اين زمنيه، آنست كه: هيچيك از علوم نيست مگر اينكه اهل آن علم علي عليه السّلام را مقتدا و قدوه و اُسوة خود نمودهاند و بنابراين در شريعت گفتار او قبله شده است كه همه به سوي آن توجّه دارند. جمعآوري قرآن توسط آن حضرتأميرالمؤمنين عليه السّلام جامع قرآن بود. قرآن از علي شنيده شده است. شيرازي در كتاب «نزول قرآن» و أبو يوسف يعقوب در تفسير خود از ابن عبّاس در گفتار خدا كه ميگويد: لاَ تُحَرّك بِهِ لِسَانَكَ «زبانت را به قرائت قرآن حركت مده» روايت كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در هنگام نزول وحي، لبهاي خود را حركت ميداد تا آن را حفظ كند. به او گفته شد: لاَ تُحَرِّك بِهِ لِسَانَكَ (يَعْنِي بِالقُرْآنِ) لِتَعْجَلَ بِهِ (مِن قَبولِ أن يُفْرَغَ بِهِ مِن قِائَتِهِ عَلَيْك) إِنَّ عَلَيْنَا جَمْعَهُ وَ قُرْءَنَهُ[280] «زبانت را حركت مده (يعني به قرآن) تا در آن تعجيل نموده باشي (قبل از آنكه قرائتش بر تو پايان يابد) زيرا تحقيقاً بر عهدة ماست كه قرآن را جمع كنيم و آن را بر مردم بخوانيم». ابن عبّاس گويد: خداوند براي محمّد ضمانت نموده است كه قرآن را علي بن أبيطالب عليه السّلام پس از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم جمع كند. ابن عبّاس گويد: عليهذا خداوند قرآن را در قلب علي جمع نمود و علي بعد از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در مدّت شش ماه جمع كرد. و در اخبار أبو رافع وارد شده است كه: إنَّ النَّبِيَّ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ سَلَّم قَالَ فِي مَرَضِهِ الَّذِي تُوفِيَ فِيهِ لِعَلِيٍّ: يَا عَلِيُّ هَذَا كِتَابٌ اللهِ، خُذْهُ إلَيْكَ. فَجَمَعَهُ عَلِيٌّ فِي ثَوْبٍ فَمَضَي إلَي مَنزِلِهِ. فَلَمَّا قُبِضَ النَّبِيُّ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ جَلَسَ عَلِيٌّ فَألَّفَهُ كَمَا أنزَلَهُ اللهُ وَ كَانَ بِهِ عَالِماً. «رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در مرضي كه در آن وفات يافت به علي گفت: اي علي اين است كتاب خدا، آن را بردار و به سوي خودت ببر. بنابراين، علي قرآن را در لباسي نهاد و به منزلش آورد. چون پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم رحلت نمودند، علي در منزل خود نشست و قرآن را به همان طوري كه خداوند نازل كرده بود جمع و تأليف نمود. و علي به قرآن عالِم بود». حديث كردند براي من أبوالعلاء عطّار و موفّق خطيب خوارزم در دو كتاب خودشان، با اسناد از عليّ بن رباح[281] كه: إنَّ النَّبِيَّ أمَرَ عَلِيًّا بِتَألِيفِ القُرْآنِ، فَألَّفَهُ وَ كَتبَهُ «پيغمبر اكرم، علي را امر كردند تا قرآن را جمع و تأليف كند. علي قرآن را جمع كرد و آن را نوشت». جَبَله سُحَيم [282]از پدرش، از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت ميكند كه او گفت: لَوْثُنِيَ لِيَ الوَسَادَةُ وَ عُرِفَ لِي حَقِّي لاخرَجْتُ لَهُمْ مُصْحَفاً كَتَبْتُهُ وَ أمَلاَهُ عَلَيَّ رَسولُ اللهِ «اگر مرا بر مقامم و مسندم بنشانند و حقّ مرا بشناسد، هر آينه براي ايشان بيرون ميآورم قرآني را كه من خودم نوشتهام و آن را رسول خدا بر من املاء نمود». و شما (عامّه) همچنين روايت ميكنيد كه: إنَّهُ إنَّمَا أبطَأَ عَلِيُّ عَلَيهِ عَن بَيْعَةِ أبِي بَكْرٍ لِتَألِيفِ القُرْآنِ «فقط علي عليه السّلام بيعت با أبوبكر را به جهت تأليف قرآن به تأخير انداخت». أبو نُعَيم در «حِلية الاولياء» و خطيب در «اربعين» با اسناد خودشان از سُدّي از عبد خير از علي عليه السّلام روايت كردهاند كه او گفت: لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللهِ أقْسَمْتُ ـ أو حَلَفْتُ ـ أن لا أضَعَ رِدَايَ عَنْ ظَهْرِي حَتَّي أجْمَعَ مَا بَيْنَ اللَّوحَيْنِ. فَمَا وَضَعْتُ رِدَايَ حَتَّي جَمَعَتُ القُرْآنَ «چون رسول خدا رحلت نمود، من قسم خوردم كه رداي خودم را از پشتم برندارم تا اينكه آنچه را كه در بين دو صفحه و لوح (قرآن) قرار دارد جمعآوري كنم، بنابراين من ردايم را از پشتم بر نداشتم تا قرآن را جمع كردم». در اخبار أهل بيت عليه السّلام اين طور وارد شده است كه: إنَّهُ آلَي أن لاَ يَضَعَ رِدَاءَهُ عَلَي عَاتِقِهِ إلاّ الصَّلوةِ حَتَّي يُؤلِفَ القُرآنَ وَ يَجْمَعَهُ. فَانْقَطَعَ عَنْهُمْ مُدَّةً إلَي أن جَمَعَهُ ثُمَّ خَرَجَ إلَيْهِم بِهِ فِي إزَارٍ يَحْمِلُهُ وَ هُمْ مُجْتَمِعُونَ فِي المَسْجِدِ، فَأنكَرُوا مَصِيرَهُ بَعْدَ انْقِطَاعٍ مَعَ اُلبَتِهِ،[283] فَقَالوا: الامرُ مَا[284] جَاءَ بِهِ أبوالحَسنِ. فَلَمَّا تَوَسَّطَهُمْ وَضَعَ الكِتَابَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ قَالَ: إنَّ رَسُولَ اللهِ قَالَ: إنّي مُخَلفٌ فِيكُمْ مَا إن تَمَسَّكْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُوا: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِي أهْلَ بَيْتِي. وَ هَذَا الكِتَابُ وَ أنَا العِتْرَةُ. فَقَامَ إلَيْهِ الثَّانِي فَقَالَ لَهُ: إن يَكُنْ عِندَكَ قُرْآنٌ فَعِنْدَنَا مِثْلُهُ، فَلاَ حَاجَةَ لَنَا فِيكُمَا. فَحَمَلَ عليه السّلام الْكِتَابَ وَ عَادَ بِهِ بَعْدَ أنْ ألزَمَهُمُ الحُجَّةَ. «اميرالمؤمنين عليه السّلام سوگند ياد كرد كه ردايش را بر دوشش نيفكند مگر براي نماز، تا زماني كه قرآن را تأليف و جمع كند. فلهذا مدّتي از آنها منقطع شد تا قرآن را جمع نمود و سپس آن را به نزد ايشان برد در ميان لنگي كه آن را گذاشته بود و با خود ميبرد. ايشان همگي در مسجد مجتمع بودند. آنها تحوّل و رجوع او را بعد از انقطاع و جدائيي كه با جماعت داشت، امر غير منتظري شمردند و با خود گفتند: أبوالحسن براي چه امري آن را آورده است؟ چون أميرالمؤمنين عليه السّلام در ميان آنان قرار گرفت، كتاب خدا را در ميان آنها نهاد و سپس گفت: رسول خدا گفت: تحقيقاً من به عنوان خليفه و بازمانده در ميان شما چيزي را ميگذارم كه اگر به آن تمسّك كنيد هيچگاه گمراه نميشويد: كتاب خدا و عترت من اهل بيت من. و اينست كتاب خدا و من هستم عترت. دوّمي به نزد او برخاست و گفت: اگر در نزد تو قرآن هست، در نزد ما نيز مثل او هست، بنابراين ما حاجتي در شما دو تا نداريم. علي عليه السّلام كتاب را برداشت و با خود بازگردانيد پس از آنكه حجّت را بر آنان تمام كرد». و در خبر طولاني از حضرت صادق عليه السّلام وارد است كه: إنَّهُ حَمَلَهُ وَ وَلِّي رَاجِعاً نَحْوَ حُجْرَتِهِ وَ هُوَ يَقُولُ: «فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَاشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلاً فَبِئْسَ مَا يَشْتَرُونَ».[285] وَ لِهَذَا قَرأ ابْنُ مَسْعُودٍ: إنَّ عَلِيًّا جَمَعَهُ وَ قَرَأ بِهِ فَإذَا قَرَأهُ فَاتَّبِعُوا قِرَائَتَهُ «علي عليه السّلام قرآن را با خود حمل كرد و به عقب به سوي حجرة خود برگشت در حالي كه اين آيه از قرآن را ميخواند: «پس كتاب را به پشت سرهاي خود افكندند و آن را به ثمن و قيمت كمي فروختند. بنابراين چه بد معاملهاي كردند». و از همين لحاظ ابن مسعود قرائتش اين طور است: تحقيقاً علي قرآن را جمع كرد و بعضي از آن را به بعض ديگر منضّم نمود. پس زماني كه آن را جمعآوري كرد، شما از قرائت و جمع شدة به دست او پيروي كنيد». ناشي گويد:[286] جَامِعُ وَحْيِ اللهِ إذ فَرَّقَه مَن رَامَ جَمْعَ آيَةٍ فَمَا ضَبَط1 أشْكَلَهُ لِشَكْلِهِ بِجَهْلِه فَاسْتُعْجِبَتْ[287] أحْرُفُهُ حِينَ نَقَطْ2 1 ـ «علي جمع كنندة وحي خداست در زماني كه او را جدا جدا و متفرّق ساخته بود كسي كه بخواهد يك آيه را جمع كند از عهده بر نميآيد. 2 ـ عمر از روي جهالت خود بر شكل و مثال قرآن علي التباس و ابهام داشت. در وقتي كه چون حروف آن را علي نقطه گذارده بود، مورد تعجّب و شگفت گرديد». عَوني گويد: لَمَّا رَأي الامرَ قَبِيحَ المَدْخَلِ حَرَّدَ فِي جَمْعِ الكِتَابِ المُنزَلِ «چون علي نگريست كه محل دخول و ورود امر ولايت و خلافت به صورت قبيح و زشتي در آمده است. براي تأليف و جمعآوري كتاب نازل شدة خدا، از قوم منعزل شد و به آشيانه و كوخ خود متفرّداً پناه برد». صاحب گويد: هَلْ مِثْلَ جَمْعِكَ لِلْقُرآنِ تَعْرِفُهُ لَفْظاً وَ مَعنيً وَ تَأوِيلاً وَ تَبييناً[288]2 «آيا مثل تو اي علي، در جمعآوري قرآني كه او را ميشناسي از جهت لفظ و معني و از جهت تأويل و مراد و از جهت روشن ساختن معني، كسي قرآن را جمع نموده است»؟ و خطيب منيح گويد: عَلِيُّ جَامِعُ القُرآنِ جَمْعًا يُقَصِرُ عَنْهُ جَمْعُ الجَامِعينَا «علي است كه قرآن را چنان جمع نمود كه تمامي جمعِ جمع كنندگان در برابر جمع او كوتاه و نارساست». و امّا آنچه كه روايت شده است: أبوبكر و عمر و عثمان قرآن را جمع كردند، امّا أبوبكر چون از او درخواست نمودند كه قرآن را جمع كند گفت: كَيْفَ أفْعَلُ شَيئاً لَمْ يَفْعَلُهُ رَسُولُ اللهِ وَ لاَ أمَرَنِي بِهِ «من چگونه دست به كاري زنم كه رسول خدا خودش به آن دست نزد و مرا هم امر بدان ننمود»؟ اين روايت را بخاري در «صحيح» خود آورده است. و أمّا علي مدعي بود كه پيغمبر او را امر به جمع و تأليف قرآن نموده است. از اين گذشته ايشان زيد بن ثابت و سعيد بن عاص و عبدالرّحمن بن حارث بن هشام و عبدالله بن زبير را امر به جمع كردن قرآن نمودند، پس قرآن نتيجة جمع اين چهار نفر است.[289] تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم قرائات و از جمله علومي كه علي در آن از همه بيش بود، علم قرائتها بود كه علماء قرائات در اين زمينه پيدا شدند. أحمد بن حنبل و ابن بَطّة و أبويَعلي در مصنّفات خود، از أعمش، از أبوبكر بن عيّاش، در ضمن خبري طولاني روايت كردهاند كه: دو نفر مرد سي آيه از سورة احقاف را خواندند و در قرائتشان اختلاف داشتند. ابن مسعود گفت: اين خلاف را من نخواندهام. و آن دو نفر را به حضور پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم برد. پيغمبر به خشم آمد و علي عليه السّلام نزد رسول خدا بود، علي عليه السّلام گفت: رَسُولُ اللهِ يَأمُرُكُمْ أن تَقْرَأوا كَما عُلِمْتُم «رسول خدا به شما امر ميكند كه قرآن را همانطوري كه به شما تعليم داده شده است بخوانيد». و اين دليل است بر اينكه علي عليه السّلام به كيفيّت وجوه قرائتهاي مختلف، عالم بوده است. و روايت شده است كه چون زيد، تابوت را توبوة خواند، علي عليه السّلام به او گفت: تابوت بنويس، و او چنين نوشت. قرّاء سبعه همگي رجوعشان در قرائت به أميرالمؤمنين عليه السّلام است. امّا حمزه و كسائي، آنها بر قرائت علي عليه السّلام و ابن مسعود اتّكاء و اعتماد دارند و مصحف آنها مصحف ابن مسعود نيست. بنابراين آنها رجوع به علي عليه السّلام دارند و با اين مسعود در آن چيزي كه جاري مجراي إعراب است موافق هستند. ابن مسعود گفته است: مَا رَأيتُ أَحَداً أقرَأ مِن عَلِيِّ بنِ أبِيطَالِبٍ لِلْقُرآنِ «من هيچكس را در قرائت قرآن، استادتر و ماهرتر از عليّ بن أبيطالب نديدهام». و امّا نافع وا بن كثير و أبو عَمرُو، قسمت عمدة قرائتهاي آنان به قرائت ابن عبّاس بر ميگردد، و ابن عبّاس نزد اُبَيُّ بن كعب و علي عليه السّلام قرائت نموده است. و آنچه از قرائت اين جماعت قرّاء مخالف قرائت اُبَيّ ميباشد از قرائت علي عليه السّلام گرفته شده است. و امّا عاصم، او در نزد أبو عبدالرّحمن سُلَمي قرائت كرده است، و أبو عبدالرّحمن گفته است: من تمام قرآن را پيش عليّ بن أبيطالب قرائت نمودهام. و گفتهاند كه فصيحترين قرائتتها قرائت عاصم است چون اصل در قرائت را ادا كرده است، به علّت آنكه جاهائي را كه ديگران ادغام كردهاند، او اظهار نموده است، و همزهاي را كه ديگران لينت دادهاند او تثبيت كرده، و ألفهاي را كه ديگران اماله نمودهاند او فتحه داده است. و عدد آيات قرآن بنا بر نقل كوفيّون منسوب به علي عليه السّلام است و در ميان صحابه غير از علي عليه السّلام كسي نيست كه عدد آيات بدو منسوب باشد. و عدد آيات را هر هر شهري از بعضي از تابعين مينوشتهاند. تقدم آن حضرت در علم تفسيرتقدّم اميرالمؤمنين عليه السّلام در علم تفسير و از جملة علماء علم تفسير ميباشند مانند عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن مسعود و اُبَيُّ بن كعب و زيد بن ثابت. و همگي اتّفاق دارند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بر آنها تقدّم دارد.[290] در تفسير نقّاش وارد است كه: ابن عبّاس گفت: جُلُّ مَا تَعَلَّمْتُ مِنَ التَّفسيِر مِن عَلِيِّ بنِ أَبِيطالِبٍ وَابنِ مَسْعُودٍ. إنَّ القُرآنَ اُنزِلَ عَلَي سَبْعَةِ أحْرُفٍ، مَا مِنْهَا إلاّ وَ لَهُ ظَهْرٌ وَ بَطْنٌ، وَ إنَّ عَلِيِّ بْنَ أبِيطَالِبٍ عَلِمَ الظَّاهِرَ وَالبَاطِنَ «قدر مُعْظَم و بيشتر من از تفسير ياد گرفتهام از عليّ بن أبيطالب و ابن مسعود بوده است. قرآن بر هفت گونه نازل شده است و هيچيك از آن اقسام نيست مگر آنكه ظاهري دارد و باطني، و تحقيقاً عليّ بن ابيطالب عليه السّلام علم به ظاهر آن و علم به باطن آن داشته است». و در «فضائل» عكبري آمده است كه: شَعبي گفت: مَا أحَدُ أعْلَمَ بِكِتابِ اللهِ بَعْدَ نَبِيِّ اللهِ مِن عَلِيِّ بنِ أبِيطالِبٍ «بعد از پيغمبر خدا، هيچكس داناتر به كتاب خدا از عليّ بن أبيطالب نيست». در تاريخ بلاذُري و «حِليَةُ الاولياء» آمده است كه: قَالَ عَلِيُّ عَلَيهِ السَّلاَمُ: وَاللهِ مَا نَزَلَتْ آيَةُ إلاَّ وَ قَدْ عَلِمْتُ فِيمَا نَزَلَتْ وَ أيْنَ نَزَلَتْ، أبِلَيْلٍ نَزَلَتْ أَوْ بِنَهارٍ نَزَلَتْ، فِي سَهْلٍ أو جَبَلٍ؟ إنَّ رَبِي وَهَبَ لِي قَلْباً عَقُولاً وَ لِساناً سُئولا[291] «علي عليه السّلام گفت: قسم به خدا آيهاي نازل نشده است مگر اينكه تحقيقاً من ميدانم درچه موضوعي نازل شده و در كجا نازل شده است، آيا در شب نازل شده يا در روز در بيابان هموار نازل شده يا در كوه؟ پروردگار من به من قلبي متفكّر و فراگير و زباني كنجكاو عنايت فرموده است». در «قوت القلوب» آمده است كه: قَالَ عَلِيُّ عليه السّلام: لَوْ شِئتُ لاوْقَرْتُ سَبْعِينَ بَعيراً فِي تَفْسِيرِ فَاتِحَةِ الكِتَابِ[292] «اگر ميخواستم هفتاد شتر را در تفسير سورة فاتحة الكتاب پر از بار سنگين و سرشار مينمودم». و چون مفّسرين گفتار آن حضرت را يافتند، در تفسير به غير از قول او به كسي ديگر مراجعه ندارند. ابن كَوّا در وقتي كه آن حضرت بر فراز منبر بود، از او پرسيد: مَا الذَّارِيَاتِ ذَرْواً؟ مراد از اين آيه چيست؟ فرمود: الرِيَاحُ (بادها). پرسيد: وَ مَا الحامِلاَتِ وِقْرَأ؟ فرمود: السَّحَابُ (ابرها). پرسيد. مَا الجَارِياتِ يُسْرَا؟ فرمود: الفُلكُ (كشتيها). پرسيد : مَا المُقتَسِمَاتِ أَمْرًا ؟ فرمود: المَلَئِكَةُ (فرشتگان). و تمام مفسّران در اين آيات قول آن حضرت را اخد كردهاند.[293] اين آيات در ابتداي سورة الذّاريات است: بِسمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِينِ. وَ الَّذَرِيَاتِ ذَرْوًا * فَالْحَامِلاَتِ وِقْرًا * فَالْجَارِيَاتِ يُسْرًا * فَالمُقَسِّمَاتِ أمْرًا * إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَصَادِقٌ * وَ إِنَّ الدِّينُ لَوَاقِعٌ[294] «سوگند به آنان كه ميپراكنند پراكندني، پس سوگند به آنان كه بار سنگين را در پشت و يا در شكم خود حمل ميكنند. پس سوگند به جاري شوندگان و راهافتادگاني به راحتي و آساني. پس سوگند به آنان كه امر را تقسيم مينمايند، كه آنچه را به شما وعده داده شده راست است و تحقيقاً قيامت و روز جزا بر پاست». علاّمة طباطبائي ـ قدّس الله نفسه الزكيّه ـ در تفسير فرمودهاند: الذَّاريَات جمع الذَّارِيَة است از گفتارشان كه ميگويند: ذَرَتِ الرّيحُ التُّرَابَ تَذْرُوهُ ذَرْواً، يعني باد خاك را پراكند و در هوا منتشر ساخت. و وِقر با كسره و سكون، سنگيني بار است در پشت يا در شكم و در اين آيات، قَسَم دنبال قَسم، براي تأكيد دنبال تأكيد است براي آنچه دربارة آن قسم خودره ميشود و آن جزاي أعمال است. بنابراين وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا سوگند است به بادهائي كه خاك را ميپراكنند و در هوا منتشر ميكنند. و فَالْحَامِلاَتِ وِقرًا با فائي كه مفيد تأخير است و ترتيب را ميرساند عطف است بر الذَّارِيات و سوگند است به ابرهائي كه سنگين آب را بر ميدارند و حمل مينمايند. و فَالجَارِياتِ يُسْرًا عطف است بر آن و سوگند است به فرشتگاني كه به امر خدا عمل ميكنند و آن امر را به اختلاف مقامات و درجات خود قسمت مينمايند. زيرا امر خداوند تعالي صاحب عرش چه در مقام خلق و آفرينش و چه در مقام تدبير و ادارة امور، واحد است و اختلافي در خلقت با تدبير نيست. و عليهذا چون گروهي از فرشتگان خدا، امر او را بر حسب اختلاف وظيفه و عملي كه به آنها محوّل شده است حمل كنند، آن امر منشعب ميشود و به حسب تقسّم آنها انقسام ميپذيرد. از اين گذشته چون گروهي از فرشتگاني كه درجه و مقامشان از فرشتگان اوّل پائينتر است آن امر را حمل كنند، باز در مرتبة دوّم، آن امر به تقسيم آنها انقسام پيدا مينمايد. و همينطور اين انقسام درجه به درجه پائين ميآيد تا برسد به فرشتگاني كه مباشر و مأمور حوادث جزئيّه در عالم كَوْن هستند، پس آن امر به تقسّم آنها منقسم و به تكثّرشان متكثّر ميگردد. و اين آيات چهارگانه ـ همانطور كه ملاحظه ميشود ـ اشاره به تدبير عامّ در عالم خلقت ميكند، چون نمونهاي از آنچه در خشكي مورد تدبير الهي است بيان ميكند كه الذّاريَاتِ ذَرْوًا باشد. و نمونهاي از آنچه در دريا مورد تدبير خداوندي است بيان ميكند كه الجَارِيَاتِ يُسرًا باشد. و نمونهاي از آنچه در جوّ و فضاء مورد تدبير است بيان ميكند كه الحَامِلاَتِ وِقرًا باشد. و همة اين اصناف از فرشتگان را تمام ميكند به فرشتگاني كه وسائط در تدبير ميباشند كه المقسِّمَاتِ أمرًا باشد. و بنا بر آنچه گفته شد، اين آيات در معناي آنست كه گفته شود: سوگند ميخورم به جميع اسبابي كه به واسطة آنها امر تدبير در عالم تمام ميشود كه چنين و چنان. و از طرق خاصّه و عامّه از علي ـ عليه افضل السّلام ـ در تفسير اين آيات چهارگانه به آنچه ذكر شد، رواياتي وارد است.[295] ابن كثير دمشقي در تفسير خود، از شعبة بن حجّاج، از سماك، از خال بن عرعرة روايت كرده است و نيز با سند ديگر از شعبة، از قاسم بن أبي بزة، از أبوطفيل روايت كرده است كه آنها از عليّ بن أبيطالب شنيدهاند، و نيز از غير از اين دو سند روايتي، از طرق ديگري از أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب به ثبوت رسيده است كه آن حضرت بر منبر كوفه بالا رفت و گفت: لا تَسألُونِي عَن آيَةٍ فِي كِتَابِ اللهِ تَعَالَي وَ لاَ عَن سُنَّةٍ عَنْ رَسُولِ اللهِ صَلَّي الله عليهِ وَآلِهِ وَسَلَّم إلاّ أنبَأتُكُم بِذَلِكَ «شما از من از هيچ آيهاي از كتاب خداي تعالي، و از هيچ سنّتي از سُنَن رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نميپرسيد مگر آنكه من شما را بدان خبر ميدهم». ابن كَوّا در حضور او برخاست و گفت: اي أميرالمؤمنين معناي گفتار خدا: وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا جيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: الريحُ (باد). گفت: معناي فَالحَامِلاَتِ وِقْرًا چيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: السحاب (ابر). گفت: معناي فَالحَامِلاَتِ يُسْرًا چيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: السُّفن (كشتيها). گفت: معناي فَالمُقَسِّمَاتِ أمرًا چيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: المَلَئِكَةَ (فرشتگان).[296] سيُوطي در تفسير «الدّر المنثور» تفسير اين معاني چهارگانه را در آيات چهارگانه، از علي بن أبيطالب ـ عليه أفضل الصّلوة و السّلام ـ از عبدالرزّاق و فريابي و سعيد بن منصور و حارث بن أبي اُسامة و ابن جرير و ابن منذر و ابن أبي حاتم و ابن أنباري در «مصاحف» و حاكم با تصحيحي كه كرده است و بيهقي در «شعب الايمان» از طرق مختلفي، تخريج كرده است. [297] داستان شلاق خوردن صبيغ بن عسل و منع وي از سئوال قرآنيداستان صُبَيغ بن عَسَل و عمر در اين آيه و سيوطي و ابن كثير، از بزّار، و دار قطني در «افراد» و ابن مردويه و ابن عساكر از سعيد بن مسيّب تخريج كردهاند كه: صُبَيغ تَميمي به نزد عمر بن خطّاب آمد و گفت: به من خبر بده كه مراد از الذَّارِياتِ ذَرْوًا چيست؟ عمر گفت: مراد بادهاست و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. صُبَيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از حامِلاَتِ وِقرًا چيست؟ عمر گفت: مراد ابر است، و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. صُبيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از الجارِياتِ يُسرًا چيست؟ عمر گفت: كشتي هاست. و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. صِبَيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از المُقَسِّمَاتِ أمرًا چيست !عمر گفت: ملائكه. و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. در اين حال عمر امر كرد تا صُبَيغ را صد شلاق زدند و او را در اطاقي حبس كردند. چون بدنش از جراحت شلاّق ها خوب شد، او را طلب كرد و صد شلاّق ديگر زد و او را بر روي جهاز شتري نشاند و به بصره تبعيد كرد. به أبو موسي اشعري حاكم خود در بصره نوشت تا مردم با وي مجالست نكنند. صُبيغ بر همين حال بود تا به نزد أبوموسي آمد و به قسمهاي مؤكَّده و سوگندهاي مُغَلَّظه قسم ياد كرد كه از آن رويّه و روش سؤال از آيات دست برداشته است. أبوموسي جريان را به عمر نوشت و عمر به أبوموسي نوشت كه من چنين ميدانم كه راست ميگويد. در اين صورت آزاد بگذار كه با مردم مجالست كند.[298] و سيوطي از فريابي، از حسن تخريج كرده است كه صُبَيغ بن عسل تميمي، از عمر بن خطّاب از الذَّارِياتِ ذَروْاً عُرْفًا ، از آيه وَالنَّازِعَاتِ غَرْقًا پرسيد. عمر به او گفت: سرت را برهنه كن. چون برهنه كرد دو رشته موي بافته داشت. عمر گفت قسم به خدا اگر سر تو را تراشيده مييافتم گردنت را ميزدم. و سپس به أبوموسي أشعري نوشت تا احدي از مسلمانان با او ننشيند و سخن نگويد.[299] داستان سؤال صُبَيغ از عمر، و زدن او را با جريدهها و چوبها و شاخههاي درخت خرما به طوري كه بدنش مجروح شد و همچون دُمَل ورم كرد و سپس او را حبس كرد تا خوب شد، و دو مرتبه به همين نحو او را با جريدههاي خرما شّلاق زد، و ساير جزئيّات قضيّة وي از مسلّمات تاريخ است. ابن كثير در ذيل همين روايتي كه اخيراً از وي نقل نموديم ميگويد: حافظ: ابن عساكر اين جريان را در ترجمة احوال صُبَيغ به طور تفصيل ذكر كرده است. علاّمة اميني در باب نوادر الاثر في علم عمر، در تحت عنوان اجتهاد خليفه در سؤال از مشكلات قرآن، با عبارات و مضامين مختلفي كه همه حكايت از يك جريان واحد مينمايد، از «سُنن» دارمي و از «تاريخ» ابن عساكر و از «سيرة عمر» ابن جوزي، و از «تفسير» ابن كثير، و از «اتقان» سيوطي، و از «كنز العمّال» نقلاً از دارمي و نصر مقدسي و اصفهاني و ابن انباري و الكاني و ابن عساكر و از «تفسير الدُّرُّ المنثور» و از «فتح الباري» و از «فتوحات مكيّه» نقل ميكند كه سليمان بن يسار روايت كرده است كه: مردي كه به او صُبَيغ ميگفتند وارد مدينه شد و شروع كرد به پرسيدن از متشابهات قرآن. عمر د رحالي كه قبلاً از براي او عَرَاجينِ[300] درخت خرما را تهيّه ديده بود در پي او فرستاد و او را احضار كرد و به او گفت: تو كيستي؟ گفت: من عبدالله صُبَيغ هستم عمر يك شاخه از آن شاخهها را برگرفت و به او ميزد و ميگفت: من عبدالله عمر هستم. عمر به قدري او را زد كه از سرش خون جاري شد. صُبَيغ گفت: اي أميرمؤمنان، ديگر كافي است. آنچه را كه در سر داشتم همه رفت و ديگر چيزي را نمييابم. و از نافع غلام عبدالله روايت است كه: صُبيغ عراقي شروع كرد در ميان لشگريان مسملين از آياتي از قرآن سؤال كردن تا به مصر وارد شد. عَمروبن عاص وي را به نزد عمر بن خطّاب فرستاد. چون فرستادة عمروعاص نامة او را به عمر داد، و عمر نامه را خواند، به او گفت: اين مرد كجاست؟ رسول گفت: در منزلگاه است. عمر گفت: مواظب باشد تا نرود كه در اين صورت از دست من به عقوبت دردناكي خواهي رسيد. رسول، صُبَيغ را به نزد عمر آورد. عمر به او گفت: ازچيزهاي تازه و بديع سؤال ميكني !آنگاه فرستاد تا آن شاخههاي تر از جرايد درختِ خرما را آوردند و با آنها به قدري به وي زد تا در پشت او مثل قرحه و دُمَل برآمد و سپس او را واگذارد. چون خوب شد در مرتبة سوّم كه عمر وي را احضار كرد تا چوب بزند صُبَيغ گفت: اگر ميخواهي مرا بكشي، خوب بكش. و اگر ميخواهي مرا معالجه و مداوا نمائي سوگند به خدا كه من خوب شدهام و نياز به معالجه ندارم. عمر به او اجازه داد به زمين سكونتش برود و به أبو موسي اشعري نوشت تا نگذارد يك نفر از مسلمين با او معاشرت كند. اين امر بر آن مرد گران آمد. و أبو موسي به عمر نوشت: اين مرد توبه كرده است. و عمر نوشت كه أبو موسي به مسلمين اذن دهد تا با وي مجالست كنند. و از سائب بن يزيد روايت است كه گفت: به حضور عمر بن خطّاب آمدند و گفتند: اي أمير مؤمنان ما برخورد كرديم با كسي كه از مشكل قرآن سؤال ميكند. عمر گفت: اللهُمَّ مَكنِّي مِنه «بار پروردگارا مرا بر او چيره گردان». روزي در حالي كه عمر نشسته بود و مردم را صبحانه ميداد، ناگهان آن (مرد) آمد و بر تن او لباسها و عمّامة صفدي بود و از آن صبحانه خورد تا فارغ شد، سپس گفت: اي أميرمؤمنان وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا فالْحَامِلاَتِ وِقْرًا؟ عمر گفت: تو آن مرد هستي؟ در اين حال عمر برخاست و به نزد او رفت و دو آستين خود را بالا زد و پيوسته و مداوم به قدري به او شلاّق زد تا عمامه از سرش افتاد، و گفت: سوگند به آنكه جان عمر به دست اوست، اگر تو را سرتراشيده مييافتم، سرت را برميداشتم. او را لباسي بپوشانيد و بر روي جهاز شتري بنشانيد و او را اخراج كنيد تا در شهر خودش داخل سازيد. در آنجا بايد خطيبي بايستد و سپس بگويد: صُبَيغ علم ميجسته است و خطا كرده است. صُبَيغ بدين گونه هميشه در ميان قومش پست و سرشكسته بود تا مُرد و در حالي كه قبلاً آقاي قومش بود. منع عمر از بحث در آيات قرآنو از أنس است كه: عمر بن خطّاب به صُبَيغ كوفي در مسألهاي كه در حرفي از قرآن پرسيده بود، آنقدر شلاّق زد تا خونهاي جاري شده از پشت او، از اين طرف و آن طرف تحرّك داشت. و از زُهري است كه: عمر صُبيغ را به واسطة كثرت سؤالش از حروف قرآن، به طوري تازيانه زد كه خونهاي پشت او متحرّك بود و از اين طرف و آن طرف ميرفت.[301] غزالي در «احياء العلوم» ج 1، ص 30 گويد: و (عمر) بود كه باب جَدَل و كلام را مسدود نمود و صُبَيغ را با دِرَّة خود زد چون در باب تعارض دو آيه از كتاب خدا سؤالي از او به عمل آورد. عمر او را مهجور كرد و تبعيد نمود و امر كرد تا مردم از او دوري گزينند. (انتهي). و اين صِبيغ، صُبيغ بن عَسَل است. و گفته ميشود: ابن عسيل است و گفته ميشود: صُبيغ بن شريك از طائفة بنو عسيل است.[302] باري عامّه اين فعل عمر را توجيه ميكنند به آنكه چون صُبيغ از متشابهات قرآن سؤال ميكرد و سؤال از آن نهي شده است، فلهذا او را بدين گونه ضرب و حبس و شكنجه و تبعيد و امر به دوري از وي تأديب كرد. سيوطي در «اتقان» در ضمن باب عدم جواز عمل به متشابهات قرآن، دو روايت را از صُبيغ در اين موضوع ذكر ميكند: اوّل روايت دارمي از سليمان بن يسار كه ما در اين بحث آن را آورديم. و دوّم روايت نافع غلام عبدالله كه ما در دنبال روايت اوّل ذكر كرديم و آن را با عبارت: وَ في رِوايَةٍ بيان ميكند.[303] و ابن كثير پس از ذكر روايت سعيد بن مسيّب كه ما اينك از او ذكر كرديم، ميگويد: قصّة صُبيغ بن عَسَل با عمر مشهور است. و علّت زدن عمر وي را بدين كيفيّت آن بود كه: إنَّهُ ظَهَرَ لَهُ مِن أمرِهِ فِيمَا يَسألُ تَعَنُّناً وَ عِنَاداً. واللهُ أعلَمُ.[304] «صُبيغ در پرسشهاي خود، در صدد اظهار آزمايش و خردهگيري و تلبيس و فهماندن به به طرف مقابل كه تو چيزي را نميداني بود. و خداوند به حقيقت آن امر داناتر است». عمر سؤال از معاني و مفاهيم قرآن را منع كرد و ميگفت: مردم بايد ظاهر قرآن را بخوانند و نيز از بيان و ذكر احاديث و سنّت و سيرة رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم منع كرد و دستور داد تا استانداران او در شهرها و بلاد به مردم امر كنند تا احاديث رسول الله را براي مردم بازگو نكنند. و هركس حديثي از رسول خدا نقل ميكرد مورد تعرّض او قرار ميگرفت. و شلاّق و تازيانة دستي او به قدري قوي و در زدن سريع بود كه براي كسي جرأت سؤال و پرسش نگذارده بود، زيرا دِرَّة عُمَر (تازيانة دستي) طرف مقابل را نميشناخت و سر و صورت و گردن و بدن را از هم تشخيص نميداد. مسكين پرسنده به مجرّد سؤال از مسألهاي چنان تازيانه ميخورد كه سر ورم ميكرد و از بيني و دهان خون جاري ميشد. ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» دارد كه: دِرَّةُ عُمَرَ أهيَبُ مِن سَيفِ الحَجَّاجِ[305] «تازيانة دستي عمر، از شمشير برّان حجّاج بن يوسف ثقفي وحشتناكتر و ترسانندهتر بود». و دانستيم كه عبدالله بن عبّاس مدّتها ميخواست از عمر معناي اين آيه و مصداق آن را بپرسد: إِن تَتُوبَا إِلَي اللهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا «شما دو نفر زن اگر به خداوند هم توبه كنيد، دلهاي شما از حقّ ميل كرده است» و جرأت نميكرد. تا در سفر ملازم وي شد و در راه آفتابة او را برداشت و آب به دست او براي وضو ميريخت. در اين حال موقع را مغتنم شمرده گفت: اي أمير مؤمنان مراد از اين دو زن در اين آيه إِن تَتُوبَا إِلَي الله كيست؟ ابن عبّاس ميگويد: عمر تأمّلي كرد و مثل اينكه از سؤال من ناخوشايند بود، سپس سر خود را بلند كرد و گفت: حَفصه و عائشه.[306] و نيز دانستيم كه در مسألة عَوْل، چون ابن عبّاس مسأله را براي زُفَر بيان كرد و روشن ساخت كه: عَوْل ، باطل و غلط است، زُفَر به او گفت: پس چرا تو اين مسأله را در زمان حيات عمر بيان نكردي؟ ابن عبّاس به زُفَر گفت: إنَّمَا كُنتُ أهيبُهُ «من ميترسم و از ابداء و آشكار كردن اين مسأله كه بر خلاف گفتار و رأي عمر بود، بر خود نگران بودم».[307] باري منع بيان احاديث رسول الله يكصد سال به طول انجاميد. در اين مدّت نقل احاديث ممنوع بود. چرا... و ملاحظه ميشود كه از اين فقدان چه مصيبت بزرگي بر امّت اسلام وارد شد. كتاب خدا (قرآن كريم) براي تلاوت كردن و تدبّر نمودن و معاني و مفاهيم آن را فهميدن است. چقدر آيه در همين قرآن ما را امر به تدبّر در آيات ميكند و از نفهميدن قرآن شديداً برحذر ميدارد. آن وقت اگر انسان حقّ فهميدن قرآن را نداشته باشد و حقّ پرسش از مدلول و مراد را نداشته باشد، اين كتاب به چه درد او ميخورد؟ اين كتاب كه كتاب عمل است و عمل بدون علم محال است، چگونه ميتوان به قرآن بدون فهميدن آن عمل نمود و طبق دستورات آن رفتار كرد؟ آيات متشابهات در قرآن بسيار است ولي آنها هم براي مردم است. لغو بيهوده و اشتباه در قرآن نيامده است. منتهي بايد آياتِ متشابهه را به آيات محكمه ارجاع داد و معني و مفهوم آن را از آيات محكمه به دست آورد. و براي اين امر، راسخون در علم از طرف شارع اقدس معيّن شدهاند. آنان معاني متشابهات را ميدانند و با ارجاع آنها به محكمات حقيقت را براي مردم روشن ميكنند. اگر بنا بود آيات متشابهه را غير از خدا كسي نفهمد و أبداً به صاحبان علم و راسخان در معارف، فهم آن داده نشود، در حقيقت تمام محتواي قرآن منهاي اين آيات متشابهه بود، با آنكه ميدانيم: قرآن مجموعة آيات محكمه و آيات متشابهه است. البتّه عمر معاني آيات متشابهه، بلكه بعض از آيات محكمه را نميفهمد و كسي هم از او توقّع فهم آن را ندارد. هر كس شاكلهاي دارد. ظرفيّت و استعداد مخصوص به خود را دارد. توقّع در اينجاست كه چرا بايد چنين شخصي به مسند پيامبر بنشيند؟ و بر اريكة وحي و الهام و ولايت و كتاب و اين امور باطنيّه تكيه زند؟ در حالي كه از معناي ظواهر قرآن بيخبر باشد و در پاسخ مراجعان فرو ماند و بجاي زبان گويا و فصيح و بليغ صاحب ولايت أميرالمؤمنين عليه السّلام كه واجد اين منصب است و دست پروردة اين مكتب است و شيرخوردة از پستان وحي و فهم و درايت و علم و گويندة سَلُونِي قَبْلَ أن تَفقِدُونِي، و سرايندة لَو ثُنِيَت لِيَ الوَسَادَةُ ميباشد . پاسخ مردم را با تازيانة سكوت و خفه شو و لال شو و مپرس و مگو و بحث مكن و روايت مكن بدهد؟ عمر معناي والذَّارِيَاتِ ذَرْوًا فَالْحَامِلاَتِ وِقرًا را نميدانست و در برابر سؤال صُبَيغ فرو ماند و شرمنده شد. فلهذا تازيانه را بر وي نثار كرد. در هيچيك از رواياتي كه در اين باره رسيده است، ذكر اين كه عمر گفت: معناي والذَّارِيَاتِ بادها و فَالْحَامِلاَتِ ابرهاست، و اگر رسول خدا نميگفت من هم نميگفتم، نيامده است. و در روايت سيوطي و ابن كثير كه از سعيد بن مسيّب با چنين عباراتي وارد شده است اين عبارات ساخته و پرداختة راوي است و خواسته است بر روي جهل خليفه سرپوشي نهد و براي تازيانههاي وارده بر صُبيغ عذري بتراشد. ابن كثير در بيان اين روايت، تصريح دارد كه اين روايت، حديث مرفوع است و علاوه در سلسلة راويان، أبوبكر بزّاز گفته است كه: ابوبكر بن أبي سُبَرَة سُسُت است و سعيد بن سلام از اصحاب حديث نيست و بنابراين، اين حديث ضعيف است و مرفوعه.[308] معناي كتاب خدا را آورندة كتاب و خليفة و الاتبار او ميداند. همان كس كه كتاب را در جامهاي پيچيد و به مسجد برد و به آن جماعت گفت: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرموده است: من در بين شما كتاب خدا و عترت خودم را باقي ميگذارم. اين است كتاب خدا و منم عترت رسول خدا. عمر برخاست و گفت: اگر در نزد تو كتاب خدا هست در نزد ما هم مثل آن هست. فلهذا ما احتياجي به شما دو تا (كتاب و عترت) نداريم. أميرالمؤمنين عليه السّلام كتاب را با خود برگردانيد و گفت: تا روز قيامت ديگر آن را نخواهيد ديد.[309] |