بسم الله الرحمن الرحيم

کتاب امام شناسي / جلد دهم / قسمت شانزدهم: اثبات جانشینی علی به جای پیامبر علیهما السلام هنگام جنگ تبوک، خصال علی علیه السلام

صفحه قبل

سورة‌ توبه‌ ، در سال‌ نهم‌ از هجرت‌ نازل‌ شده‌ است‌

پيامبر أكرم‌ صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ با منافقين‌ با همان‌ حكم‌  اسلامي‌ عمومي‌دربارة‌ مسلمانان‌ رفتار مي‌كردند، تا عبدالله بن‌ اُبَي‌ّ مرد؛ و پس‌ از آنكه‌ بر جنازة‌ او نمازخواندند و استغفار نمودند، آيات‌ واردة‌ در سورة‌ توبه‌ وارد شد كه‌: ديگر براي‌ آنها نمازمخوان‌؛ و بر قبر آنان‌ وقوف‌ مكن‌؛ زيرا كه‌ آنها به‌ خدا و رسول‌ خدا كافر شده‌؛ و در حال‌فِسق‌ مرده‌اند: وَلاَ تُصَل‌ِّ عَلَي‌ أحَدٍ مِنْهُم‌ْ مَات‌َ أبَداً وَلاَتَقُم‌ْ عَلَي‌ قَبْرِه‌ِ إنَّهم‌ْ كَفَرُوا بِالله‌ِوَرَسُولِه‌ِ وَ مَاتُوا وَهُم‌ْ فَاسِقُون‌َ. در اينجا حكم‌ به‌ كفر عبدالله بن‌ اُبَي‌ّ و نظائر او شده‌ است‌؛ وپيامبر را نهي‌ فرموده‌ است‌ كه‌ ديگر پس‌ از اين‌ بر آنها نماز مخوان‌! و همچنين‌ آية‌ شريفة‌اِسْتَغْفِرْ لَهُم‌ْ أوْلاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُم‌ْ إن‌ْ  تَسْتَغْفِرْ لَهُم‌ْ سَبْعِينز مَرَّة‌ً فَلَن‌ْ يَغْفِرَاللهُ لَهُم‌ْ ذَلِك‌َ بِأنَّهُم‌ْ كَفَرُوابِالله‌ِ وَرَسُولِه‌ِ وَاللهُ لاَيَهْدِي‌ الْقَوْم‌َ الْفَاسِقِين‌َ كه‌ نيز حكم‌ به‌ كفر منافقين‌ شده‌ است‌ بعداً نازل‌شده‌ است‌ و بنابراين‌ ديگر استغفار نه‌ تنها سودي‌ ندارد؛ بلكه‌ ممنوع‌ است‌.

اين‌ دو آيه‌، هر دو در سورة‌ توبه‌ (أوّلي‌ آية‌ 84، و دويّمي‌ آية‌ 80 است‌) و سورة‌ توبه‌در غزوة‌ تبوك‌ نازل‌ شده‌ است‌ و آنهم‌ در سنة‌ نهم‌ از هجرت‌ بود؛ و از رجب‌ تا رمضان‌اين‌ سال‌ طول‌ كشيد؛ و عبدالله بن‌ اُبَي‌ّ در ذي‌ قعدة‌ همين‌ سال‌ مرد، و مسلّماً اين‌ دو آيه‌ ازقرائن‌ و شواهِد به‌ دست‌ آمده‌، بعد از مرگ‌ ابن‌ اُبَي‌ّ نازل‌ شده‌ است‌.

معناي‌ اين‌ كه‌ مي‌گويند: سورة‌ توبه‌ در غزوة‌ تبوك‌ نازل‌ شده‌ اينست‌ كه‌: در همان‌أيّام‌ و ماههاي‌ قبل‌ و بعد از آن‌ نازل‌ شده‌ است‌ نه‌ اينكه‌ تمام‌ آيات‌ آن‌ يكايك‌ در سفربوده‌ است‌؛ زيرا معلوم‌ است‌ آياتي‌ كه‌ مردم‌ را تهييج‌ و بسيج‌ بر سفر مي‌كند؛ قبل‌ از سفربوده‌ است‌. مانند آية‌ يَا أيُّهَا الَّدِين‌َ آمَنُوا مَالَكُم‌ْ اءذَا قِيل‌َ لَكُم‌ْ انْفِرُوا فِي‌ سَبِيل‌ِ اللهِ اثّاقَلْتُم‌ْ اءلَي‌الاْرْض‌ِ (آية‌ 38) و مانند آية‌ إلَّا تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُم‌ْ عَذَاباً ألِيماً وَيَسْتَبدِل‌ْ قَوْماً غَيْرَكُم‌ْ (آية‌39) و آية‌: اِنْفِرُوا خِفَافاً وَثِقَالاً وَجَاهِدُوا بِأمْوَالِكُم‌ْ وَ أنْفُسِكُم‌ْ فِي‌ سَبِيل‌ِ اللهِ (آية‌ 41).

و نيز معلوم‌ است‌ كه‌ آيات‌ أوائل‌ سوره‌، بعد از سفر تبوك‌ بوده‌ است‌. مانند آية‌: بَرَائَة‌ٌمِن‌َ اللهِ وَ رَسُولِه‌ِ اءلَي‌ الَّذِين‌َ عَاهَدْتُم‌ْ مِن‌َ الْمُشْرِكِين‌َ ـ فَسِيحُوا فِي‌ الاْرْض‌َ أرْبَعَة‌َ أشْهُرٍوَاعْلَمُوا أنَّكُم‌ْ غَيْرُ مُعْجِزِي‌ اللهِ وَ أن‌َّ اللهَ مُخْزِي‌ الْكَافِرِين‌َ ـ وَ أذَان‌ٌ مِن‌َ اللهِ وَ رَسُولِه‌ِ اءلَي‌ النَّاس‌ِيَوْم‌َ الْحَج‌ِّ الاكْبَرِ أن‌َّ اللهَ بَرِي‌ٌ مِن‌َ الْمُشْرِكين‌َ وَ رَسُولُه‌ُ تا آية‌ 37: إنَّمَا  النَّسِي‌ُ زِيَادَة‌ٌ فِي‌ الْكُفْرِيُضَل‌ُّ بِه‌ِ الَّدِين‌َ كَفَرُوا.

تمام‌ اين‌ آيات‌ كه‌ با سياق‌ و احدي‌ نازل‌ شده‌ است‌؛ در ذي‌ قعدة‌ اين‌ سال‌ نازل‌ شده‌است‌ و خطاب‌ آن‌ بر مشركين‌ از مكّه‌ و نواحي‌ آن‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا أوّلاً أبوبكر رابراي‌ قرائت‌ اين‌ آيات‌ در موسم‌ حج‌ّ به‌ مكّه‌، براي‌ مشركيني‌ كه‌ حج‌ّ مي‌كردند گسيل‌داشت‌؛ بعد به‌ أمر خدا او را عَزْل‌ و أميرالمؤمنين‌ عليه‌ افضل‌ صلوات‌ المصلّين‌ را بدين‌مأموريّت‌ اختيار كرد. و آنحضرت‌ نامه‌ رااز أبوبكر گرفت‌ و به‌ مكّه‌ رفت‌ و در موسم‌ حج‌ّدر سرزمين‌ مِنَي‌ براي‌ مشركين‌ قرائت‌ نمود.

باري‌ از آنچه‌ ذكر شده‌ به‌ دست‌ آمد كه‌ حكم‌ به‌ كفر منافقين‌ نموده‌ است‌؛ زيرا نهي‌ ازنماز و وقوف‌ بر قبر، و لَغْويّت‌ استغفار به‌ جهت‌ كفر آنها، بعد از مردن‌ ابن‌ اُبَي‌ّ، و نماز وقيام‌ و استغفار رسول‌ خدا بوده‌ است‌.

و ثالثاً عمل‌ آنحضرت‌ مخالف‌ قرآن‌ و كتاب‌ نبوده‌ است‌؛ زيرا نهي‌ از نماز و وقوف‌ برقبر، و لَغْويّت‌ استغفار به‌ جهت‌ كفر آنها، بعد از مردن‌ ابن‌ اُبَي‌ّ، و نماز و قيام‌ و استغفاررسول‌ خدا بوده‌ است‌.

و ثالثاً عمل‌ عمر كه‌ آنحضرت‌ را از نماز باز مي‌داشت‌؛ صددرصد غلّط‌ و خَبْط‌ بوده‌است‌؛ زيرا هنوز حكم‌ به‌ عدم‌ صلوة‌ نيامده‌ است‌. و اينكه‌ در بعضي‌ از روايات‌ عامّه‌ديديم‌ كه‌ عمر مي‌گويد: مگر خدا تو را از نماز بر منافقين‌ نهي‌ نكرده‌ است‌؟ كلامي‌ است‌مجهول‌؛ و علاوه‌ منافات‌ دارد با همين‌ رواياتي‌ كه‌ آنها روايت‌ كرده‌اند و از جملة‌ آنهاهمين‌ روايت‌، كه‌ هنوز رسول‌ خدا خيلي‌ دور نشده‌ بود كه‌ آية‌ وَلاَتُصَل‌ِّ عَلَي‌ أحَدٍ مِنْهُم‌ْمَات‌َ أبَداً نازل‌ شد.

عمر با كدام‌ إذن‌  شرعي‌ و يا تجويز عقلي‌ جلوي‌ رسول‌ خدا را مي‌گيرد؛ و در حضورهزاران‌ نفر جمعيّت‌ از بزرگان‌ أنصار از طائفة‌ أوْس‌ و خَزْرَج‌ آنهم‌ در وقتي‌ كه‌ رسول‌ خداجلو رفته‌، و در برابر جنازه‌ ايستاده‌؛ و ارادة‌ نماز دارد، لباس‌ او را مي‌كشد؛ و آنحضرت‌را منع‌ مي‌كند؟ و پس‌ از آنكه‌ آنحضرت‌ مي‌فرمايد: أخِّرْ عَنِّي‌ يَا عُمَرُ (اي‌ عمر از من‌ دورشو!) باز اعتنا نمي‌كند و مي‌گويد: ابن‌ اُبَي‌ّ در فلانروز چنان‌ گفت‌؛ و در فلانروز چنين‌؛ براو نماز مخوان‌!

آنحضرت‌ اگر بخواهد بدين‌ گفتارها ترتيب‌ أثر دهد؛ أوّلين‌ كس‌ همين‌ جناب‌ عمراست‌ كه‌ بايد تحت‌ محاكمه‌ قرار گيرد؛ به‌ واسطة‌ همين‌ عملي‌ كه‌ از او در حضور جمعيّت‌سرزده‌، و در برابر سينة‌ رسول‌ خدا پيش‌ رفته‌، و او را از نماز منع‌ مي‌كند.

آخر مگر تو، پيغمبري‌؟ و يا جبرائيلي‌؟ مگر تو فرمانده‌ به‌ رسول‌ خدا هستي‌؟ و اومأمور دستور تست‌؟

و علاوه‌ بر تمام‌ مطالب‌، مگر گناه‌ عبدالله بن‌ اُبَي‌ّ را به‌ گردن‌ تو نهاده‌اند، و مي‌ترسي‌اگر او آمرزيده‌ شود اين‌ گناهان‌ بر عهدة‌ تو قرار گيرد؟ آيا رسول‌ خدا با آن‌ مقامات‌ ودرجات‌ اشتباه‌ مي‌كند؛ و تو مي‌فهمي‌؟ و او در غلط‌ و خبط‌ است‌، و أمر و فرمان‌ تودرست‌ و استوار؟ فلهذا مي‌بينيم‌ كه‌ در بعضي‌ از روايات‌ عامّه‌ خودش‌ اعتراف‌ بدين‌تقصير مي‌كند؛ و اين‌ عمل‌ خود را هَفْوَه‌ يعني‌ سقوط‌ و لغزش‌ ياد مي‌كند؛ و در بعضي‌ ازروايات‌ از جرأت‌ خود به‌ شگفت‌ مي‌ماند كه‌ چه‌ نيروئي‌ داشت‌ كه‌ در برابر رسول‌ خداايستادم‌؛ و او را منع‌ كردم‌؛ و لباس‌ او را كشيدم‌؟! اينجاست‌ كه‌ مكتب‌ شيعه‌ جِدّاً وصراحتاً بر اين‌ أعمال‌ خرده‌ مي‌گيرد؛ و چنين‌ شخص‌ متعدّي‌ را لايق‌ خلافت‌نمي‌شناسد؛ و بر تعدّيات‌ او، نظير همين‌ موضوع‌ و بلكه‌ بالاتر از آن‌ را كه‌ در وقت‌رحلت‌ رسول‌ خدا گفت‌: «اين‌ مردك‌ هَذْيان‌ مي‌گويد»، و يا پس‌ از رحلت‌ آنحضرت‌علي‌ّ را به‌ مسجد ببرد؛ و با شمشيرِ از نيام‌ برآمده‌، او را وادار به‌ بيعت‌ و تسليم‌ در برابرأفكار و آراء خود و يارانش‌ بنمايد، او را متعدّي‌ و متجاوز و غاصب‌ دانسته‌؛ و خلافت‌ وامامت‌ را حق‌ّ اءمام‌ معصوم‌ و جانشين‌ واقعي‌ رسول‌ خدا مي‌داند.

باري‌ ما تصوّر مي‌كنيم‌ كه‌: تمام‌ مهاجرين‌ و أنصار همه‌ بندة‌ گوش‌ به‌ فرمان‌ رسول‌خدا بوده‌، و فقط‌ در انتظار صدور أمر بوده‌اند كه‌ با جان‌ و دل‌ بشتابند و اءجرا نمايند. نه‌اينطور نبوده‌ است‌. بسياري‌ از آنها سركش‌ و طبعاً متمرّد و زندگي‌ متعدّيانه‌ داشتند؛ و دراسلام خود نه‌ تنها ممنون‌ خدا و رسول‌ خدا بنودند؛ كه‌ از مكّه‌ با مدينه‌ هجرت‌ كرده‌، وبراي‌ اءرشاد آنها و دستگيري‌ آنها و هدايت‌ آنها به‌ چه‌ مصائب‌ و مشكلاتي‌ مواجه‌ شده‌است‌؛ بلكه‌ بر رسول‌ خدا منّت‌ مي‌گذاشتند كه‌ ما بوديم‌ كه‌ اسلام آورده‌ايم‌؛ ما بوديم‌ كه‌مهاجرين‌ را خانه‌ و مأوي‌ داده‌ايم‌، ما بوديم‌ كه‌ چه‌ و چه‌ و چه‌. و اگر بنا بود آنحضرت‌داراي‌ آن‌ خوي‌ و خلق‌ محمّدي‌ نبود و إنَّك‌َ لَعَلَي‌ خُلُق‌ٍ عَظِيم‌ٍ[1] نبود همه‌ از دور اوپراكنده‌ مي‌شدند؛ و كسي‌ پاي‌بند به‌ اسلام نمي‌شد. آن‌ درياي‌ رحمت‌ بود كه‌ حقّاً تعبير به‌دريا و تشبيه‌ به‌ دريا دربارة‌ او كوتاه‌ است‌؛ كه‌ آن‌ اعراب‌ سخت‌ و مستكبر را ذليل‌ وفروتن‌ ساخت‌؛ و آن‌ عفو و اءغماض‌ و ايثار و رحمت‌ واسعه‌ بود كه‌ چون‌ دريائي‌ ژرف‌ ازدهان‌ سگي‌ آلوده‌ نمي‌گشت‌؛ و يا از ورود ناملايمات‌ حوادث‌ و نسبت‌هاي‌ ناروا متغيّر ومضاف‌ نمي‌شد.

بازگشت به فهرست

عبدالله‌ بن‌ اُبَيّ ، سنگر عظيمي‌ در مقابل‌ اسلام‌ بود

عَبْدُاللهِ بْن‌ اُبَي‌ّ مردي‌ بود صاحب‌ نفوذ و قدرت‌؛ و داراي‌ ثروت‌ و مال‌ فراوان‌، و خانة‌باز كه‌ به‌ مستمندان‌ از خزرج‌ مساعدت‌ مي‌كرد، و خود را رئيس‌ و پيشواي‌ آنها مي‌ديد؛و بر طائفة‌ اوس‌ گوي‌ سبقت‌ را در دست‌ داشت‌؛ و به‌ پيامبر واقعاً به‌ نظر كوچكي‌ وحقارت‌ مي‌نگريست‌؛ و به‌ مؤمنان‌ مستمند و فقير به‌ نظر اءهانت‌ و سبكي‌ نظر مي‌كرد؛ ونمي‌توانست‌ آن‌ عظمت‌ روح‌، و آن‌ علوّ درجه‌، و آن‌ زيبائي‌ خلوص‌، و آن‌ لطافت‌خلوت‌، و آن‌ ظرافت‌ مماشاة‌ و عمل‌ رسول‌الله را با خداي‌ خود و با خلق‌ اءدراك‌ كند. وهميشه‌ در هر زمان‌ و در هر مكان‌ سياهي‌ جمعيّت‌ و عامّة‌ هَمج‌ٌ رَعَاع‌ٌ تابع‌ اينگونه‌ أفرادهستند؛ و سردسته‌دار و پاطوق‌دار و سرشناس‌ محل‌ّ و شهر و ديار محسوب‌ مي‌شوند.اگر بنا بود كه‌ وسعت‌ شعاع‌ اءدراكي‌ و تحمّل‌ و صبري‌ كه‌ كوه‌ را مي‌شكند، در رسول‌ خدانبود، اين‌ أفراد نمي‌گذاردند يكنفر به‌ اسلام‌ نزديك‌ شود.

رسول‌ خدا با چنين‌ شخصيّت‌هاي‌ مستكبري‌ مواجه‌ بود؛ خدايا چه‌ كند؟ آيامي‌توانست‌ حكم‌ اءعدام‌ آنها را صادر كند؟ أبداً أبداً. آنها مدينه‌ را بر عليه‌ پيامبر منقلب‌مي‌نمودند، همچنانكه‌ در پس‌ پرده‌ پنهاني‌ كار كرده‌ و با يهود و مشركين‌ مي‌ساختند وآنها را بر عليه‌ رسول‌ خدا و مؤمنين‌ ترغيب‌ و تحريض‌ به‌ جنگ‌ مي‌كردند.

بازگشت به فهرست

رسول‌ خدا نتوانستند حدّ قذف‌ بر عبدالله‌ بن‌ أُبيّ جاري‌ كنند

رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ نتوانستند حدّقذف‌ بر او جاري‌ كنند؛ او به‌عائشه‌ نسبت‌ِ زنا داد، و داستان‌ اين‌ قضيّه‌ در قرآن‌ كريم‌ وارد شده‌ است‌؛ و با آنكه‌ حكم‌حدّ كسي‌ كه‌ مؤمني‌ و يا مؤمنه‌اي‌ را نسبت‌ به‌ زنا دهد، در قرآن‌ كريم‌ نازل‌ شده‌ بود وبدين‌ دستور هم‌ عمل‌ مي‌شد؛ ولي‌ معذلك‌ از عبدالله بن‌ اُبَي‌ّ كه‌ چنين‌ نسبتي‌ به‌ زن‌ رسول‌خدا داده‌ بود؛ و بر همگان‌ معلوم‌ شد كه‌ دروغ‌ و افتراء بوده‌ است‌؛ رسول‌ خدا نتوانستندحدّ بر او جاري‌ كنند؛ بعني‌ قدرت‌ مركزي‌ رسول‌ خدا از جنبة‌ أصحاب‌ واقعي‌ آنقدر نبودكه‌ بتوانند او را حاضر كنند، و حدّ بزنند؛ زيرا حدّ زدن‌ بر او مانند حدّ زدن‌ بر همة‌ منافقين‌بلكه‌ بر بيشتر از طرفداران‌ و دست‌اندركاران‌ او بود؛ و يك‌ حدّ جاري‌ كردن‌ در حكم‌هزار حدّ جاري‌ كردن‌ بود. زيرا عبدالله از نظر موقعيّت‌ و شخصيّت‌ اجتماعي‌ و ملّي‌ درميان‌ أعراب‌ از هزارتن‌ هم‌ بيشتر بود. آنوقت‌ در صورت‌ فرض‌ اءجراي‌ حدّ بر او، تمام‌اين‌ أفراد كه‌ هواخواه‌ او بودند؛ آرام‌ نمي‌نشستند بلكه‌ هر يك‌ از آنان‌ مثل‌ خود او سنگرمي‌گرفتند؛ و به‌ دفاع‌ و مبارزه‌ و مخاصمه‌ و بالاخره‌ سوگندهاي‌ مؤكّده‌ در نسبت‌ِ زنا به‌عائشه‌ برمي‌آمدند؛ و نه‌ تنها حدّ جاري‌ نمي‌شد؛ بلكه‌ اين‌ ننگ‌ براي‌ عائشه‌ در تاريخ‌جاودان‌ مي‌ماند؛ با آنكه‌ عائشه‌ در اين‌ نسبت‌ بدون‌ تقصير بود.

مُلاَّ صَالِح‌ مازَنْدراني‌ در شرح‌ «اُصول‌ كافي‌»، در اينكه‌ به‌ چه‌ سبب‌ أميرالمؤمنين‌عليه‌ السّلام‌ بعد از رسول‌ خدا براي‌ گرفتن‌ حق‌ّ خود، و منصب‌ خلافت‌ و امامت‌ در برابرمتعدّيان‌ و متجاوزان‌، با شمشير قيام‌ ننمودند؛ هفت‌ وجه‌ را ذكر مي‌كند. و وجه‌ پنجم‌ راعدم‌ تمكّن‌ آنحضرت‌ قرار مي‌دهد؛ همچنانكه‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ برعبدالله بن‌ اُبَي‌ّ كه‌ عائشه‌ را قذف‌ كرد حدّ قذف‌ را جاري‌ نكردند. مُلاّصالح‌ در پاسخ‌ به‌گفتار بعضي‌ از عامّه‌ كه‌ گفته‌اند اگر حق‌ّ با علي‌ بود؛ چرا پس‌ از رحلت‌ رسول‌ خدا دست‌به‌ شمشير نزد و قيام‌ نكرد، با آنكه‌ گرفتن‌ حق‌ّ واجب‌ است‌؟ و در صورتيكه‌ رسول‌ خدااو را وصي‌ّ خود و خليفه‌ و امام‌ بعد از خود براي‌ مسلمين‌ منصوب‌ نموده‌ باشد، وظيفة‌شرعي‌ و عقلي‌ علي‌ اين‌ بود كه‌ قيام‌ كند، و حق‌ّ خود را بگيرد، و اگر قيام‌ نكند گناه‌ كرده‌است‌. پس‌ چون‌ علي‌ گناه‌ نمي‌كند معلوم‌ مي‌شود كه‌ قيام‌ به‌ شمشير بر او واجب‌ نبوده‌؛يعني‌ خلافت‌ْ حق‌ّ إلهي‌ او نبوده‌ است‌؛ چنين‌ مي‌گويد كه‌: وَ أمَّا وجه‌ پنجم‌ آنستكه‌:عياض‌ْ شارح‌ِ صحيح‌ مُسْلِم‌، از بعضي‌ از علماي‌ شما (سُنّي‌ها) در حديث‌ اءفْك‌ نقل‌ كرده‌است‌ كه‌: رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ حدّ بر عبدالله بن‌ اُبَي‌ّ رئيس‌ منافقين‌جاري‌ نكرد، در وقتي‌ كه‌ بر زوجة‌ او عائشة‌ افتراء بست‌؛ به‌ علّت‌ آنكه‌ از طرف‌ عبدالله ازاءجراي‌ اين‌ حدّ، تمانع‌ و تدافعي‌ بود؛ و رسول‌ خدا مي‌ترسيد كه‌ اگر حدّ جاري‌ كند، فتنه‌برپا شود؛ و كلمه‌ و هدف‌ِ مردم‌ و تصميم‌ آنها در اين‌ أمر، افتراق‌پذيرد. پس‌ چطور براي‌پيغمبر ترك‌ حدّ جايز است‌ به‌ جهت‌ ترسيدن‌ از فتنه‌ فساد با كثرت‌ اعوان‌ و انصار او،همينطور جايز است‌ براي‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ ترك‌ محاربه‌ و مقاتله‌ با نداشتن‌ معاون‌ وياران‌ كافي‌، به‌ عين‌ همان‌ علّت‌.[2]

و أمّا آية‌ مباركة‌: وَإن‌ْ  كَادُوا لَيَفْتِنُونَك‌َ عَن‌ِ الَّذي‌ أوْحَيْنَا إلَيك‌َ لِتفْتَرِي‌َ عَلَيْنَا غَيْرَه‌ُ وَ اءذاًلاَتَّخَذُوك‌َ خَلِيلاً ـ وَلَوْلاَ أن‌ْ ثَبَّتْنَاك‌َ لَقَدْ كِدْت‌َ تَرْكَن‌ُ إلَيْهم‌ْ شَيْئاً قَلِيلاً ـ اءذاً لاَذَقْنَاك‌َ ضِعْف‌َالْمَمَات‌ِ ثُم‌َّ  لاَتَجِدُ لَك‌َ عَلَيْنَا نَصِيراً.[3]

«اي‌ پيغمبر ما، نزديك‌ بود كه‌ كافرين‌ تو را فريب‌ داده‌، از آنچه‌ را كه‌ به‌ تو وحي‌كرده‌ايم‌ منصرف‌ كنند، تا آنكه‌ بر ما غير از آن‌ وحي‌ را افتراء ببندي‌؛ تا در نتيجه‌ ايشان‌ تورا دوست‌ مشفق‌ خود قرار دهند! و اگر ما تو را ثابت‌ و استوار نمي‌داشتيم‌، نزديك‌ بود كه‌به‌ ايشان‌ اندك‌ تمايل‌ و گرايشي‌ پيدا كني‌! و در آنصورت‌ عذاب‌ تو را در دنيا و درآخرت‌ دو چندان‌ و مضاعف‌ مي‌چشانديم‌؛ و پس‌ از آن‌ براي‌ ياري‌ خودت‌ بر عليه‌ ماهيچ‌ يار و ياوري‌ نمي‌يافتي‌!»

اين‌ آيه‌ راجع‌ به‌ نزديكي‌ و تمايل‌ پيامبر به‌ مشركان‌ است‌، در اصول‌ معارف‌ و توحيد؛يعني‌ در آنچه‌ خدا نازل‌ كرده‌ است‌، نه‌ در عدم‌ تمكّن‌ در اءجراءِ أحكام‌ به‌ واسطة‌ عدم‌قدرت‌ و توانائي‌ در خارج‌. همچنانكه‌ در باب‌ غدير امامت‌ و وصايت‌ و خلافت‌أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ مي‌نمود؛ ولي‌ پيامبر مي‌ترسيد كه‌ شورش‌ و غوغا و فتنه‌ بر پاشود؛ فلهذا منتهز فرصت‌ بود تا چون‌ آية‌ وَإن‌ْ  لَم‌ْ تَفْعَل‌ْ فَمَا بَلَّغْت‌َ رِسَالَتَه‌ُ:[4]

«اگر تبليغ‌ نكني‌ أصلاً أصل‌ رسالت‌ خدا را تبليغ‌ نكرده‌اي‌!» نازل‌ شد؛ پيامبر أكرم‌كاروان‌ را در غدير خم‌ّ متوقّف‌ ساخت‌؛ و آن‌ خطبة‌ غَرّاء را قرائت‌ فرمود. صَلَّي‌ اللهُعَلَيْك‌َ يَا رَسُول‌َ اللهِ!

باري‌ ما سخن‌ را در خصوصيّات‌ غزوة‌ تبوك‌ به‌ تفصيل‌ گفتيم‌ تا وضعيّت‌ و موقعيّت‌رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ و أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در آن‌ زمان‌ با مواجهة‌با منافقين‌ كه‌ داراي‌ حزب‌ و دارو دسته‌ شود كه‌ به‌ چه‌ سبب‌ در اين‌ غزوه‌، رسول‌ خداصلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌، أميرالمؤمنين‌ علي‌ّ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌ السّلام‌ را به‌ خلافت‌ وجانشيني‌ خود در مدينه‌ به‌ جاي‌ گذارند؛ و با آنكه‌ در تمام‌ غزوات‌، أميرالمؤمنين‌ عليه‌السّلام‌ با رسول‌ خدا بوده‌؛ و يگانه‌ پيشتاز و علمدار، و حامي‌، و ناصر و معين‌، و دلسوز،و يار مشفق‌ و فدائي‌ رسول‌الله در جنگ‌ها بوده‌ است‌؛ و يگانه‌ مرد صف‌ّشكن‌ِ رزم‌آوران‌و دليران‌ روزگار به‌ شمار مي‌رفته‌ است‌؛ به‌ چه‌ علّت‌ او را در اين‌ سفر با خود نبرد؛ و درمدينه‌ باقي‌ گذارد؛ تا اوضاع‌ مدينه‌ با نقشه‌كشيهاي‌ منافقين‌ درهم‌ نريزد؛ و صولت‌ واُبَّهَت‌ِ آنجناب‌، دست‌ توطئه‌گران‌ را كوتاه‌ كند؛ و نقشه‌هاي‌ ايشان‌ را بر آب‌ دهد؛ و بيضة‌اسلام و محور و كانون‌ بلاد اسلام كه‌ مدينه‌ است‌، با يورش‌ كفّار و مشركين‌ و همدستي‌ ومعاونت‌ و راه‌يابي‌ منافقين‌ سقوط‌ نكند؛ و زحمات‌ بيست‌ و دو سالة‌ خدا تباه‌ نشود.

در اينجاست‌ كه‌ رسول‌ خدا به‌ آنحضرت‌ گفت‌: يَا عَلِي‌ُّ إن‌َّ  الْمَدِينَة‌َ لاَتَصْلَح‌ُ إلَّابِي‌أوْبِك‌َ! أمَا تَرْضَي‌ أن‌ْ تَكُون‌َ مِنَّي‌ بِمَنْزِلَة‌ِ هَارُون‌َ مِن‌ْ مُوسَي‌ إلَّا أنَّه‌ُ لاَنَبِي‌َّ بَعْدِي‌!

«اي‌ علي‌! مدينه‌ در اين‌ وقت‌ به‌ صلاح‌ و درستي‌ پايدار نمي‌ماند مگر آنكه‌ يا من‌بايد در آن‌ بوده‌ باشم‌، و يا بايد تو در آن‌ بوده‌ باشي‌! آيا راضي‌ نيستي‌ كه‌ نسبت‌ تو با من‌همانند نسبت‌ هارون‌ باشد با موسي‌، به‌ غير از آنكه‌ بعد از من‌ پيغمبري‌ نيست‌.» وگرنه‌ توداراي‌ منصب‌ نبوّت‌ هم‌ بودي‌! صَلّي‌ اللهُ عَلَيْك‌َ يَا أمِيرَالْمُؤْمِنِين‌َ!

بازگشت به فهرست

بطلان‌ احتمال‌ خلافت‌ غير أميرالمؤمنين‌ بر مدينه‌ در غزوة‌ تبوك‌

و از آنچه‌ را كه‌ بيان‌ كرديم‌؛ معلوم‌ مي‌شود كه‌: آنچه‌ را كه‌ طبري‌ در تاريخ‌ خود[5] وابن‌ أثير در تاريخ‌ خود[6] آورده‌اند كه‌ رسول‌ خدا در اين‌ غزوه‌، سِبَاع‌ُ بْن‌ُ عُرْفطة‌ غِفَارِي‌ّرا در مدينه‌ به‌ جاي‌ خود گذاشت‌؛ و آنچه‌ را كه‌ ابن‌ كثير[7] و واقِدي‌[8] و ابن‌ هشام[9] آورده‌اند كه‌ يا سِبَاع‌ُ بْن‌ُ عُرْفُطَة‌ غِفَارِي‌ّ، و يا مُحَمَّدُبْن‌ُ مَسْلَمَة‌ أنْصَارِي‌ّ را[10] به‌ جاي‌ گذاردو علي‌ّ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌ السّلام‌ را خليفه‌ و جانشين‌ براي‌ أهل‌ خود معيّن‌ نمود، كلامي‌است‌ باطل‌ و مخالف‌ با شواهد و قرائن‌ قطعيّة‌ تاريخ‌.

زيرا أوّلاً همانطور كه‌ در «سيرة‌ حلبيّه‌» آورده‌ است‌؛ غير از اين‌ دو نفر بعضي‌ گفته‌اند:كه‌: رسول‌ خدا ابْن‌ُ أم‌ّ مَكْتُوم‌ را، و بعضي‌ گفته‌اند: عَلِي‌ُّ بْن‌ُ أبِيطَالِب‌ را به‌ جانشيني‌ خودبراي‌ اهل‌ مدينه‌ به‌ جاي‌ گذاشت[11] و خودِ ترديد و شك‌ در بين‌ اين‌ أفراد، دليل‌ برآنكه‌جانشيني‌ آن‌ دو نفر نيز مجرّد احتمال‌ است‌؛ و دليل‌ استوار ندارد؛ بلكه‌ ترديد و شك‌ّ دربين‌ آن‌ دو نفر قاطعيّت‌ و علم‌ را مي‌شكند؛ و از حتميّت‌ْ به‌ شك‌ّ و احتمال‌ تنازل‌ مي‌دهد.

و ثانياً مُحَمَّدُ بْن‌ُ عَبْدِالبّرِ در «استيعاب‌» گفته‌ است‌ كه‌: جانشيني‌ علي‌ّ بن‌ أبيطالب‌ برمدينه‌ و بر عيالات‌ رسول‌الله در غزوة‌ تبوك‌ مِن‌ْ أثْبَت‌ِ الآثَارِ وَ أصَحِّهَا: از ثابت‌ترين‌ وصحيح‌ترين‌ أخباري‌ است‌ كه‌ آمده‌ است‌.

ابن‌ عبدالبرّ در اين‌ كتاب‌ در ضمن‌ ترجمة‌ أحوال‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گويد كه‌:رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ پرچم‌ جنگ‌ را در روز واقعة‌ بَدْر به‌ عَلِي‌ّ سپرد؛ واو جواني‌ بيست‌ ساله‌ بود. اين‌ مطلب‌ را سَرَّاج‌ در تاريخ‌ خود ذكر كرده‌ است‌؛ و از روزي‌كه‌ رسول‌ خدا به‌ مدينه‌ وارد شد در هيچيك‌ از مشاهد و جنگ‌هائي‌ را كه‌ رسول‌ خداحضور داشت‌، علي‌ّ از رسول‌ خدا جدا نبود؛ مگر در غزوة‌ تبوك‌؛ زيرا كه‌ رسول‌ خداصلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ او را بر مَدينَه‌ و بر عيالات‌ خود در اين‌ غزوه‌ كه‌ خود نبود؛جانشين‌ نمود. و اين‌ خلافت‌ علي‌ّ بر مدينه‌ از ثابت‌ترين‌ و صحيح‌ترين‌ أخباري‌ است‌ كه‌آمده‌ است‌ و به‌ او گفت‌: أنْت‌َ مِنِّي‌ بِمَنْزِلَة‌ِ هَارُون‌َ مِن‌ْ مُوسَي‌ إلَّا أنَّه‌ُ لاَنَبِي‌َّ بَعْدِي‌. و اين‌ گفتاررسول‌ خدا را (حديث‌ منزله‌) كه‌ از استوارترين‌ و راستين‌ترين‌ أخبار است‌ سَعد بن‌ أبي‌وَقّاص‌ از رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ روايت‌ كرده‌ است‌. و طرق‌ اين‌ روايت‌سعد، جدّاً بسيار است‌؛ ابْن‌ُ أبي‌ خَيْثَمه‌ و غير او از او روايت‌ كرده‌اند؛ و نيز ابن‌ عبّاس‌، وأبوسعيد خُدْري‌ّ، و اُم‌ّ سَلَمَه‌، و أسمآء بنت‌ عُمَيْس‌، و جابربن‌ عبدالله، و جماعت‌ ديگري‌كه‌ بردن‌ نام‌ آنها به‌ طور مي‌انجامد روايت‌ كرده‌اند.[12]

و علي‌ّ بن‌ برهان‌ الدّين‌ حَلَبي‌ شافعي‌ّ صاحب‌ «سيره‌»، بعد از ذكر مُحَمد بن‌ مَسْلَمَه‌ وسِبَاع‌ُ بْن‌ُ عُرْفُطَه‌ و ابن‌ اُم‌ّ مَكْتُوم‌ گويد كه‌: ابن‌ُ عَبْدِالْبِرّ گفته‌ است‌ كه‌: عَلِي‌ُّ بْن‌ُ أبِيطَالب‌ را درمدينه‌، خليفة‌ خود قرار داد و اين‌ گفتار، استوارترين‌ و متقن‌ترين‌ گفتار است‌.[13]

بازگشت به فهرست

گفتار شيخ‌ مفيد در جهت‌ و علّت‌ استخلاف‌ اميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بر مدينه‌

شيخ‌ مفيد گفته‌ است‌: چون‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ ارادة‌ خروج‌ ازمدينه‌ را نمودند؛ اِسْتَخْلَف‌َ أمِيرَالْمُؤْمِنِين‌َ عَلَيْه‌ِالسَّلاَم‌ُ فِي‌ أهْلِه‌ِ وَ وُلْدِه‌ِ وَ أزْوَاجِه‌ِ وَمَهَاجِرِه‌ِ؛وَ قَال‌َ لَه‌ُ: يَا عَلِي‌ُّ! إن‌َّ  الْمَدينَة‌َ لاَتَصْلُح‌ُ إلَّابِي‌ أوْبِك‌َ!

«أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را به‌ جانشيني‌ خود، در ميان‌ أهل‌ خود، و فرزندان‌ خود،و زوجات‌ خود، و مواضع‌ و مكان‌هاي‌ هجرت‌ خود، منصوب‌ كردند؛ و به‌ او گفتند: اي‌علي‌ّ! مدينه‌ به‌ صَلاح‌ نمي‌ماند مگر با من‌ و يا با تو.» يعني‌ در صورت‌ نبودن‌ من‌ و تو باهم‌ به‌ فساد كشيده‌ مي‌شود.

و اين‌ به‌ جهت‌ آن‌ بود كه‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ از خُبْث‌ و پليدي‌مقاصد أعراب‌، و بسياري‌ از أهل‌ مكّه‌ و حَوالاي‌ مكّه‌ از آنانكه‌ با ايشان‌ جنگ‌ كرده‌ بود؛و خونشان‌ را ريخته‌ بود؛ خبر داشت‌؛ و مي‌ترسيد كه‌ چون‌ از مدينه‌ دور شود؛ و به‌ بلادروم‌ و مانند بلاد روم‌ برسد؛ ايشان‌ آهنگ‌ مدينه‌ كنند، و اگر قائم‌ مقام‌ و خليفه‌اي‌ براي‌ اونباشد از فساد و جنايت‌ و اذيّت‌ و هر گونه‌ فعل‌ قبيح‌ در خانة‌ هجرت‌ خود، و از تخطّي‌ وتجاوز و رساندن‌ بديها و زشتيها به‌ أهل‌ خود و باقي‌ ماندگان‌ در مدينه‌، دريغ‌ نكنند.پيامبر از اينجهت‌ مأمون‌ الخاطر و فارغ‌البال‌ نبود؛ و مي‌دانست‌ كه‌ براي‌ ترسانيدن‌ دشمن‌و حَراست‌ و حفاظت‌ دارالجهره‌ و پاسداري‌ و مراقبت‌ از كسانيكه‌ در مدينه‌ مانده‌اند؛هيچكس‌ نمي‌تواند جانشين‌ او شود مگر أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌. فلهذا او را به‌ طورواضح‌ و ظاهر، خليفة‌ خود كرد؛ و بر امامت‌ اُمَّت‌ پس‌ از خودش‌ با نص‌ِّ جلي‌ّ و گفتارصريح‌، به‌ عنوان‌ استخلاف‌ و جانشيني‌ منصوب‌ فرمود.

و اين‌ مطلب‌ مستفاد از روايات‌ مستفيضه‌ و أخبار و أحاديث‌ كثيره‌اي‌ است‌ كه‌ چون‌منافقين‌ دانستند كه‌ رسول‌ خدا، علي‌ّ را خليفة‌ خود در مدينه‌ مقرّر و معيّن‌ نموده‌ است‌؛بر او حَسَد بردند و اءقامت‌ أميرالمؤمنين‌ بعد از خروج‌ رسول‌الله براي‌ ايشان‌ گران‌ آمد؛ ودانستند كه‌ علي‌ّ را سپر براي‌ برگرداندن‌ مفاسد قرار داده‌؛ و در ساية‌ او مصونيّت‌ وحفاظت‌ مدينه‌ را تضمين‌ نموده‌ است‌؛ و در اينصورت‌ ديگر براي‌ دشمنان‌ رسول‌ خدامَطْمَعي‌ براي‌ تصرّف‌ و آشوب‌ در مدينه‌ نيست‌.

منافقين‌ به‌ جهت‌ اراده‌ و تصميم‌ فساد و بهم‌ ريختن‌ مدينه‌ در وقت‌ دور بودن‌ رسول‌خدا، مي‌خواستند تا علي‌ّ با پيامبر بيرون‌ رود؛ و مدينه‌ از رَجُل‌ با اُبَّهَت‌ و قدرتي‌ كه‌حافظ‌ آن‌ باشد، خالي‌ بماند؛ و نيز بر رفاهيّت‌ و سكون‌خاطر و آرامش‌ آنحضرت‌ ومشكلاتي‌ كه‌ براي‌ مسافران‌ در اين‌ سفره‌ و خطرات‌ آن‌ پيش‌ مي‌آمد؛ غبطه‌ مي‌بردند؛ وبه‌ أراجيف‌ و شايعه‌پراكني‌ كه‌ رسول‌ خدا به‌ جهت‌ مقام‌ و منزلت‌ علي‌ّ و مودّت‌ وصميميّت‌ با او نبوده‌ است‌ كه‌ او را با خود نبرده‌ است‌؛ بلكه‌ به‌ جهت‌ اين‌ بوده‌ است‌ كه‌علي‌ّ براي‌ رسول‌ خدا سنگين‌ بوده‌؛ و براي‌ رفع‌ زحمت‌ از سر خود واداشته‌ است‌؛پرداختند.

اين‌ تهمت‌ و بهتاني‌ بود كه‌ به‌ او زدند؛ مانند بهتاني‌ كه‌ قريش‌ يكبار دربارة‌ رسول‌ خدابه‌ ديوانگي‌، و بار ديگر به‌ گفتار پوچ‌ و بي‌ماية‌ شاعرانه‌، و بار ديگر به‌ سِحْر و جادُو، وبار ديگر به‌ كهانت‌ و ارتباط‌ با نفوس‌ خبيثة‌ ماوراءِ مادّه‌ زده‌اند؛ با آنكه‌ خودشان‌ دربارة‌رسول‌الله ضدّ و نقيض‌ اين‌ اتّهام‌ را معتقد بودند همچنانكه‌ منافقين‌ نيز دربارة‌اميرالمؤمنين‌ ضدّ أراجيف‌ و شايعات‌ِ پوچ‌ و بي‌اساس‌ را خودشان‌ معتقد بودند؛ ومي‌دانستند كه‌: مقام‌ و خصوصيّت‌ أميرالمؤمنين‌ را نسبت‌ به‌ رسول‌الله كسي‌ نداشت‌؛ وآنحضرت‌ محبوب‌ترين‌ مردم‌ در نزد رسول‌ خدا بود؛ و سيعدترين‌ و كامياب‌ترين‌ مردم‌بود؛ و پر حظ‌ّ و بهره‌ترين‌ و با فضيلت‌ترين‌ مردم‌ نزد رسول‌ خدا بود.

چون‌ اين‌ شايعات‌ و أراجيف‌ به‌ گوش‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ رسيد؛ خواست‌ تاتكذيب‌ آنها را هويدا سازد؛ و فضيحت‌ و رسوائي‌شان‌ را برمَلا كند؛ پس‌ خود را به‌رسول‌ خدا رسانيد و عرض‌ كرد: يَارَسُول‌َاللهِ! منافقين‌ چنين‌ مي‌پندارند كه‌ تو از جهت‌سنگيني‌ من‌ بر تو؛ و از جهت‌ غضب‌ و خشمي‌ كه‌ از من‌ داشتي‌ مرا با خود نبرده‌اي‌؛ وخليفة‌ خود گذارده‌اي‌!

فَقَال‌َ لَه‌ُ النَّبِي‌ُّ صلي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌: اِرْجِع‌ْ يَا أخِي‌ الَي‌ مَكانِك‌َ! فَإن‌َّ  الْمَدِينَة‌َلاَتَصْلُح‌ُ  إلاَّبِي‌ أوْبِك‌َ! فَأنْت‌َ خَلِيفَتِي‌ فِي‌ أهْل‌ِ بَيْتِي‌ وَدَارِ هِجْرَتِي‌ وَقَوْمِي‌! أمَا تَرْضَي‌ أن‌ْتَكُون‌َ مِنَّي‌ بِمَنْزِلَة‌ِ هَارُون‌َ مِن‌ْ مُوسَي‌ إلَّا أنَّه‌ُ لاَنَبي‌َّ بَعْدِي‌![14]

«رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ به‌ علي‌ گفتند: اي‌ برادر من‌! برگرد به‌ مكان‌خودت‌! چون‌ مدينه‌ به‌ صلاح‌ نمي‌ماند مگر آنكه‌ يا بايد من‌؛ و يا بايد تو در آن‌ بوده‌باشيم‌. و بنابراين‌ تو جانشين‌ من‌ هستي‌ در أهل‌ بيت‌ من‌، و در خانة‌ هجرت‌ من‌؛ و درميان‌ أقوام‌ من‌! آيا راضي‌ نيستي‌ كه‌ نسبت‌ تو با من‌ نسبت‌ هارون‌ با موسي‌ باشد، بجزآنكه‌ بعد از من‌ پيغمبري‌ نيست‌.»

بازگشت به فهرست

شواهد قطعيّه‌ بر خلافت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بر مدينه‌ در غزوة‌ تبوك‌

و ثالثاً عباراتي‌ كه‌ با حديث‌ منزله‌، حضرت‌ رسول‌ الله به‌ أميرالمؤمنين‌ عليهماالصّلوة‌والسّلام‌ گفته‌اند و يا از رُوات‌ آمده‌ است‌؛ دلالت‌ بر خلافت‌ آنحضرت‌ بر جميع‌ مردم‌مدينه‌ دارد؛ همچون‌ روايت‌ أبو داود طيالسي‌ در «مسند» خود از شعبه‌ از حكم‌ از مصعب‌بن‌ سَعْد كه‌ او گفت‌: خَلَّف‌َ رَسُول‌ُاللهِ صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ عَلِي‌َّ بْن‌َ أبِيطَالِب‌ٍ فِي‌ غَزْوَة‌ٍتَبُوك‌َ؛ فَقَال‌َ: يَا رَسُول‌َاللهِ! أتُخَلِّفُنِي‌ فِي‌ النِّسآءِ وَ الصِّبْيَان‌ِ؟! فَقَال‌َ: أمَا تَرْضَي‌ أن‌ْ تَكُون‌َ مِنَّي‌بِمَنْزِلَة‌ِ هَارُون‌َ مِن‌ْ مُوسَي‌ إلَّا أنَّه‌ُ لاَنَبِي‌َّ بَعْدِي‌؟![15]

زيرا أوَّلاً كلمة‌ خَلَّف‌ اءطلاق‌ دارد؛ و جانشيني‌ او را بر همه‌ مي‌رساند؛ و بالاخص‌ّجواب‌ آنحضرت‌ در روايت‌ ابن‌ اسحق‌ آمده‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا فرمود: كَذَّبُوا وَل'كِنِّي‌خَلَّفْتُك‌َ لِمَا تَرَكْت‌ُ وَرَائي[16] (دروغ‌ مي‌گويند منافقين‌؛ وليكن‌ من‌ تو را جانشين‌ خودكردم‌ براي‌ همة‌ آن‌ چيزهائي‌ كه‌ پشت‌سر گذارده‌ام‌) و معلوم‌ است‌ كه‌ اين‌ جمله‌ نه‌ تنهااطلاق‌، بلكه‌ عموميّت‌ دارد براي‌ تمام‌ اُمور مدينه‌ و مايحتاج‌ تمامي‌ مردم‌ آن‌ شهر وغيره‌.

و ثانياً جملة‌ إن‌َّ  الْمَدِينَة‌َ لاَتَصْلَح‌ُ ألَّابِي‌ أوْبِك‌َ[17] (شهر مدينه‌ به‌ صلاح‌ باقي‌ نمي‌ماندمگر آنكه‌ يا من‌ و يا تو بايد در آن‌ بوده‌ باشيم‌) اين‌ جمله‌ صراحت‌ دارد بر استخلاف‌ برجميع‌ مدينه‌.

و ثالثاً در تفسير علي‌ّ بن‌ إبراهيم‌ وارد است‌: وَخَلَف‌ أمِيرِالْمُؤمِنِين‌َ عليه‌ السّلام‌ُ عَلَي‌الْمَدِينَة[18] (رسول‌ خدا، أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را براي‌ شهر مدينه‌ قائم‌ مقام‌ خودفرمود) و چون‌ آنحضرت‌ براي‌ بيان‌ شِكْوِة‌ از منافقين‌، به‌ نزد رسول‌ خدا آمد؛ رسول‌ خداصلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ فرمود:

يَا عَلِي‌ُّ ألَم‌ْ اُخَلِّفْك‌َ عَلَي‌ الْمَدِينَة‌[19] (اي‌ علي‌ّ مگر من‌ تو را قائم‌ مقام‌ خود براي‌ شهرمدينه‌ قرار ندادم‌؟!)

و رابعاً در روايت‌ شيخ‌ مفيد ديديم‌ كه‌ وارد است‌: فَأنْت‌َ خَلِيفَتِي‌ فِي‌ أهْل‌ِ بَيْتِي‌ وَدَارِهِجْرَتَي‌ وَ قَوْمِي[20] (پس‌ تو جانشين‌ من‌ هستي‌ در أهل‌ِ بيت‌ من‌، و خانة‌ هجرت‌ من‌، وأقوام‌ من‌) و اين‌ عبارت‌ صراحت‌ در عموم‌ دارد.

و خامساً شيخ‌ طبرسي‌ آورده‌ است‌ كه‌: وَاسْتَعْمَل‌َ عَلَي‌ الْمَدِينَة‌ِ عَلِيّاً وَقَال‌َ: اءنَّه‌ُ لاَبُدَّلِلْمَدينَة‌ِ مِنِّي‌ أوْمِنْك‌َ[21] (و علي‌ّ بن‌ أبيطالب‌ را بر مدينه‌ گماشت‌؛ و گفت‌: برا شهر مدينه‌چاره‌اي‌ نيست‌ كه‌ يا بايد من‌ و يا بايد تو در آن‌ بوده‌ باشد) و نيز آورده‌ است‌ كه‌: اءمَّا أن‌ْتَخْرُج‌َ أنْت‌َ وَيُقِيم‌َ عَلِي‌ٌّ وَاءمَّا أن‌ْ يَخْرُج‌َ عَلِي‌ٌّ وَتُقِيم‌َ أنْت‌َ[22] (يا بايد اي‌ محمّد تو خارج‌ شوي‌ وعلي‌ّ در مدينه‌ بماند؛ و يا بايد علي‌ّ خارج‌ شود و تو در مدينه‌ بماني‌).

و سادساً ابن‌ حَجَر عَسْقَلاني‌ گويد: وَقَال‌َ لَه‌ُ فِي‌ غَزْوَه‌ِ تَبُوك‌َ: أنْت‌َ مِني‌ِّ بِمَنْزِلَة‌ِ هَارُون‌َمِن‌ْ مُوسَي‌ إلَّا أنَّك‌َ لَسْت‌َ بِنَبِي‌ٍّ، أي‌ْ لاَيَنْغِي‌ أن‌ْ أذْهَب‌َ إلَّا وَ أنْت‌َ خَلِيفَتِي‌.[23]

«و رسول‌ خدا به‌ علي‌ّ در غزوة‌ تبوك‌ گفت‌: منزلة‌ تو با من‌، منزلة‌ هارون‌ است‌ باموسي‌؛ به‌ غير از آنكه‌ تو پيغمبر نيستي‌! يعني‌ سزاوار نيست‌ كه‌ من‌ به‌ غزوه‌ بيرون‌ شوم‌؛مگر آنكه‌ تو جانشين‌ من‌ باشي‌!»

اين‌ عبارت‌ همچون‌ سوابق‌ خود، صراحت‌ دارد بر عموميّت‌ جانشيني‌ براي‌ تمام‌اُمور مردم‌ مدينه‌. و اين‌ معناي‌ تفسيري‌ را از تشبيه‌ منزلة‌ هارون‌ به‌ موسي‌ استفاده‌كرده‌اند؛ كه‌ همانطور كه‌ بر حضرت‌ موسي‌ جايز نبود كه‌ به‌ كوه‌ طور براي‌ مناجات‌ رود،بدون‌ آنكه‌ برادرش‌ هارون‌ را بر اُمَّت‌ خود به‌ عنوان‌ قائم‌ مقام‌ و خليفه‌ منصوب‌ كند؛همينطور براي‌ من‌ جايز نيست‌ كه‌ به‌ غزوة‌ تبوك‌ بروم‌ مگر آنكه‌ تو اي‌ علي‌ّ قائم‌ مقام‌ وخليفة‌ من‌ باشي‌!

باري‌ آنچه‌ به‌ نظر مي‌رسد در ذكر بعضي‌ از أصحاب‌ تواريخ‌ كه‌ منصوب‌ از ناحية‌رسول‌الله را در غزوة‌ تبوك‌، غير از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ ذكر كرده‌اند؛ با اعتراف‌ واءقرار همگي‌ به‌ منصوبيّت‌ آنحضرت‌ براي‌ أهل‌ بيت‌ رسول‌ خدا و بيان‌ حديث‌ منزله‌؛ ياسهو و اشتباهي‌ است‌ كه‌ در اينجا با منصوبين‌ آنحضرت‌ در ساير غزوات‌ و درحجّة‌الوداع‌ و در عُمرة‌ حُدَيْبِيّه‌، همچون‌ سِباع‌ بن‌ عُرْفُطَه‌ و محمّد بن‌ مُسْلَمة‌ و ابن‌ اُم‌ّمَكْتُوم‌، رخ‌ داده‌ است‌؛ و يا سهو و اشتباه‌ (عمدي‌ است‌) كه‌ بعضي‌ از اين‌ سيره‌نويسان‌مرتكب‌ مي‌شده‌اند؛ و از ملاحظة‌ سيرة‌ آنها به‌ خوبي‌ مشهود است‌ كه‌ اءعمالي‌ غَرَض‌ كرده‌؛و در تاريخ‌ صحيح‌ و قطعي‌ دس‌ّ نموده‌اند؛ و آن‌ راوي‌ أوَّل‌ كه‌ مرتكب‌ چنين‌ تحريف‌ وخيانتي‌ شده‌ است‌؛ ديگران‌ نيز با اءمضاء آن‌ خيانت‌، و يا از روي‌ تسامح‌ و عدم‌ اءمعان‌نظرو نقد و تحليل‌ در سيره‌ و تاريخ‌ صحيح‌، همان‌ گفتار راوي‌ أوَّل‌ را گرفته‌؛ و در كتاب‌خود نوشته‌؛ و همينطور ديگران‌ از او اتّخاذ نموده‌؛ و دست‌ به‌ دست‌ به‌ نسل‌ آينده‌ انتقال‌داده‌اند؛ تا جائيكه‌ يكي‌ از نويسندگان‌ معاصر ما كه‌ سيرة‌ رسول‌الله را به‌ زبان‌ پارسي‌نوشته‌ است‌: در كتاب‌ خود مي‌گويد: او (پيامبر) با اينكه‌ مُحَمَّد بن‌ مَسْلَمه‌ را جانشين‌خود در مدينه‌ قرار داده‌ بود؛ ولي‌ به‌ علي‌ّ عليه‌ السّلام‌ فرمود: «تو سرپرست‌ أهل‌ بيت‌ وخويشاوندان‌ من‌ و گروه‌ مهاجر هستي‌، و براي‌ اينكار جز من‌ و تو، كسي‌ ديگرشايستگي‌ ندارد».

و اين‌ جاي‌ بسي‌ تأسَّف‌ است‌ كه‌ چرا شيعه‌ مذهب‌ كه‌ خود نيز داراي‌ مقام‌ صلاح‌ وخلوص‌ است‌؛ و بر أصل‌ خدمت‌ به‌ فرهنگ‌ اسلام و مسلمين‌ چنين‌ كتابي‌ را نوشته‌ است‌؛از اين‌ نكته‌ غفلت‌ ورزيده‌؛ و ناخودآگاه‌ تاريخ‌ مُسَلّم‌ را طبق‌ همان‌ خواسته‌هاي‌روايت‌سازان‌ بعد از محكوميّت‌ و خانه‌نشين‌ كردن‌ علي‌ّ عليه‌ السّلام‌، تحريف‌ نموده‌است‌؟!

علّت‌ اين‌ اشتباه‌، قصر نظر فقط‌ در بعضي‌ از مصادر تاريخ‌ عامّه‌ است‌ كه‌ ما آنها را ذكركرديم‌؛ و عدم‌ تتبّع‌ تام‌ّ در گفتة‌ مصادر عامّه‌ و عدم‌ تتبّع‌ در مصادر تاريخ‌ و سيرة‌ شيعه‌مي‌باشد.

نكتة‌ مهم‌ّ و حائز أهميّت‌ آنستكه‌ نويسندگان‌ ما هيچگاه‌ نبايد مصادر أصلي‌تحقيقات‌ خود را بر أصل‌ كتب‌ عامّه‌ قرار دهند؛ و بر گفتار ايشان‌ اتّكاء كنند؛ و بدون‌ نظرو توجّه‌ به‌ سيره‌ و تاريخ‌ شيعه‌، از كتب‌ و علماي‌ ايشان‌ ياد كنند. اين‌ ضروري‌ بزرگ‌ وزياني‌ سترگ‌ مي‌باشد كه‌ حقيقت‌ مكتب‌ تشيّع‌ را واژگون‌ مي‌كند. آن‌ تشيّعي‌ كه‌ با هزاران‌مَرارت‌ها و خون‌ها توانسته‌ است‌ چهرة‌ حقيقي‌ خود را به‌ عالم‌ بنماياند؛ و از ميان‌افترائات‌ و تهمت‌ها و بهتان‌ها و قتل‌ها و شكنجه‌ها، حق‌ّ را نشان‌ داده‌؛ و باطل‌ را دورزند؛ آنگاه‌ اينك‌ مُفْت‌ و مجّاني‌ به‌ كتب‌ عامّه‌ كه‌ براي‌ برقراري‌ مكتب‌ خلفاي‌ جور وسلاطين‌ جاير نگاشده‌اند؛ و براي‌ درهم‌ شكستن‌ حقيقت‌ تشيّع‌ از هيچ‌ حربه‌اي‌خودداري‌ نكرده‌؛ و به‌ هر وسيلة‌ ممكن‌ متوسّل‌ شده‌اند؛ روي‌ آورده‌؛ و آنها را مصدر وپناهگاه‌ مطالب‌ تحقيقي‌ و علمي‌ خود قرار دهند؟

فلهذا ما بحمدالله و منّه‌ در اين‌ كتاب‌ از مصادر متين‌ شيعه‌ استفاده‌ مي‌كنيم‌؛ و ازمصادر عامّه‌ نيز براي‌ تأييد و اعتراف‌ خصم‌ از باب‌ وَالْفَضْل‌ُ مَا شَهِدَت‌ْ بِه‌ِ الاْعَداء[24]ُ گفتگوداريم‌ و نيز از فن‌ّ جَدَل‌ استفاده‌ نموده‌ و خصم‌ را با حربة‌ خودش‌ از پاي‌ در مي‌آوريم‌ وصولتش‌ را درهم‌ مي‌كوبيم‌. اين‌ همان‌ باب‌ جَدَل‌ است‌ كه‌ مُسَلَّميّات‌ِ خصم‌ را از خود اواتّخاذ مي‌كنند؛ و پس‌ از آن‌ با همان‌ مقدّمات‌ مُسَلّمة‌ او، خودش‌ را محكوم‌ مي‌كنند كه‌:وَجَادِلْهُم‌ْ بِالَّتِي‌ هِي‌َ أحْسَن‌ُ.[25] و اين‌ طريق‌ بحث‌ِ ما، أوّلاً انسان‌ را به‌ اُصول‌ و معارف‌ حقِّة‌حقيقيّه‌ از روي‌ مباني‌ مُسَلّمه‌ و مُحَقّقه‌ مي‌رساند؛ و عقائد و معارف‌ را از باب‌ بُرْهان‌ كه‌مُسَلّميّات‌ و يقينيّات‌ را در صغري‌ و كبراي‌ قياس‌ خود مي‌نهد؛ واصل‌ مي‌كند و ثانياً به‌آراءِ خصم‌ و مواقع‌ نَقْد و تَزْنيف‌ او آشنا مي‌سازد؛ و او را نيز به‌ تسليم‌ مي‌كند.

علاَّمة‌ بزرگوار مرحوم‌ أميني‌ رحمة‌الله عليه‌، كتاب‌ شريف‌ الْغَدير» را فقط‌ّ براي‌ اءبطال‌آراءِ مخالفين‌ از عامّه‌ نوشته‌ است‌؛ تا آنها را مجبور به‌ اعتراف‌ و اءقرار به‌ حقّانيّت‌ وامامت‌ و ولايت‌ و وصايت‌ بلافصل‌ مولي‌ المولي‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بنمايد؛ ومكتب‌ مخالفين‌ را درهم‌ شكند؛ نه‌ براي‌ مردم‌ شيعي‌ّ مذهب‌ كه‌ بايد اُصول‌ معارف‌ خود رااز مصدري‌ و سندي‌ اتّخاذ كنند. فلهذا در اين‌ كتاب‌ فقط‌ّ از جَدَل‌ استفاده‌ شده‌؛ و فقط‌ّ ازمصادر و كتب‌ عامّه‌ استفاده‌ شده‌ است‌.

و همچنين‌ علاّمه‌ سيّد محمّد قُلي‌ صاحب‌ كتاب‌ تَشْيِيدُالْمَطَاعِن[26] آنرا در ردَّ تُحْفَة‌اثْنَاعَشَرِيَّه‌ نوشته‌ است‌ و حتماً بايد از مجرّد روايات‌ و مصادر در عامّه‌ استفاده‌ كند؛وگرنه‌ اين‌ كتاب‌ در ردّ آن‌ كتاب‌ نقشي‌ را ايفا نمي‌نمايد.

و نيز علاّمه‌ مير حامد حسين‌ هندي‌ نيشابوري‌ كتاب‌ شريف‌ عَبَقَات‌ُ الاْنْوَار[27] را درردّ كتاب‌ تُحْفة‌ عَزِيزِيَّه‌ نوشته‌ است‌ كه‌ همان‌ تحفة‌ اثناعشريّه‌ است‌ و بدون‌ استناد به‌مصادر عامّه‌، و تفهيم‌ آنان‌ به‌ مُسَلَّمات‌ِ موجودة‌ در كتبشان‌ راه‌ چاره‌اي‌ نيست‌.

كتابهاي‌ مرحوم‌ علاّمه‌ سيّد شرف‌الدّين‌ عاملي‌ همچون‌ الْمُرَاجِعَات‌ و الْفُصُول‌ُ الْمُهِمَّة‌و أبُوهُرَيْرَه‌ همين‌ تعهّد را عهده‌دار است‌؛ و با استناد به‌ مصادر متقن‌ عامّه‌، راه‌ حقيقت‌ رانشان‌ مي‌دهد، و مخالف‌ را اءلزام‌ به‌ قبول‌ مي‌كند.

أمّا كساني‌ كه‌ كتابشان‌ جنبة‌ ردّ ندارد؛ و صرفاً براي‌ الزام‌ مخالفان‌ تصنيف‌ نشده‌است‌، بلكه‌ براي‌ ارشاد و هدايت‌ عموم‌ مسلمين‌ أعم‌ّ از شيعه‌ و سُنّي‌؛ و حتّي‌ أعم‌ّ ازمسلمان‌ و غيرمسلمان‌، تصنيف‌ شده‌ است‌؛ حتماً بايد بر أساس‌ مقدّمات‌ برهانيّه‌ و روي‌مقدّمات‌ مُسَلَّمه‌، از كتب‌ و مصادر، و علماي‌ مورد قبول‌ و دور از تعصّبات‌ جاهلي‌، كتب‌خود را تصنيف‌ كنند.

باري‌ برگرديم‌ بر أصل‌ مطلب‌؛ و آنكه‌ جانشيني‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌، براي‌ شهرمدينه‌ در غزوة‌ تبوك‌ جاي‌ شبهه‌ نيست‌ و حتّي‌ ابن‌ُ تَيْمِيَّة‌ حَرَّاني‌ّ كه‌ در اءشكال‌ و افتراء وبهتان‌ نسبت‌ به‌ أخبار و روايات‌ صحيحة‌ از رسول‌الله دربارة‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌سرآمدِ مخالفين‌ و پيشدار مركب‌ عناد و لجاجت‌ است‌؛ نتوانسته‌ بر علاّمة‌ حلّي‌رضوان‌الله عليه‌ در استشهاد به‌ اين‌ حديث‌ از اينجهت‌ ايرادي‌ بگيرد؛ و ايراد خود رامتوجّه‌ ناحيه‌اي‌ ديگر نموده‌ است‌. توضيح‌ آنكه‌:

بازگشت به فهرست

روايت‌ أحمد بن‌ حنبل‌ در ده‌ خصلت‌ مختصّ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌

أحْمد بن‌ حَنْبَل‌ در مسند خود، از يَحْيَي‌ بْن‌ حَمّاد، از أبُوعَوَانَه‌، از أبُو بَلْج‌ از عَمْرُوبْن‌مَيْمُون‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ او گفت‌: من‌ در نزد ابن‌ عَبَّاس‌ نشسته‌ بودم‌ كه‌ نه‌ نفر به‌ نزد اوآمدند و گفتند: اي‌ ابن‌ عبّاس‌! يا با ما برخيز و به‌ جاي‌ ديگر رفته‌ سخن‌ بگوئيم‌! و يا اين‌مجلس‌ را از اين‌ افرادي‌ كه‌ هستند براي‌ ما خالي‌ كن‌! ابن‌ عبّاس‌ گفت‌: بلكه‌ من‌ با شمابرمي‌خيزم‌ ـ و ابن‌ مَيْون‌ مي‌گويد: او در آنوقت‌ صحيح‌ المزاج‌ بود؛ و قبل‌ از اين‌ بود كه‌كور شود ـ.

آنها با ابن‌ عبّاس‌ رفتند و سخن‌ گفتند؛ و ما ندانستيم‌ با هم‌ چه‌ گفته‌اند كه‌ ابن‌ عبّاس‌آمد.

فَجَاءَ يَنْفُض‌ُ ثَوْبَه‌ُ وَيَقُول‌ُ: اٌف‌ٍّ وَقَعُوا فِي‌ رَجُل‌ٍ لَه‌ُ عَشْرٌ؛ وَقَعُوا فِي‌ رَجُل‌ٍ (1) قَال‌َ لَه‌ُ النَّبِي‌ُّصَلَّي‌ الله عَلَيْه‌ِ (وَآلِه‌ِ) وَسَلَّم‌: لاَبْعَثَن‌َّ رَجُلاً لاَيُخْزِيه‌ِ أبَداً يُحِب‌ُّ اللهَ وَ رَسُولَه‌ُ. قَال‌َ:فَاسْتَشْرَف‌َ لَهَا مَن‌ِ اسْتَشْرَف‌َ. قَال‌َ: أيْن‌َ عَلِي‌ٌّ؟! قَالُوا: الرَّحْل‌ِ يَطْحَن‌ُ! قَال‌َ: وَ مَا كَان‌َ أحَدُكُم‌ْلِيَطْحَن‌َ؟! قَال‌َ فَجَاءَ وَ هُوَ أرْمَدُ لاَيَكَادُ يُبْصِرُ. قَال‌َ: فَنَفَث‌َ فِي‌ عَيْنَيْه‌ِ؛ ثُم‌َّ هَزَّالرَّايَة‌َ ثَلاثاً؛فَأعْطَاهَا اياه‌ُ، فَجَاءَ بِصَفِيَّة‌َ بِنْت‌ِ حُيَي‌ًّ.

(2) قَال‌َ: وَقَال‌َ لِبَنِي‌ عَمَّه‌ِ: أيُّكُم‌ْ يُوَالِينِي‌ فِي‌ الدُّنْيَا وَالآخِرَة‌ِ؟! قَال‌َ: وَ عَلِي‌ٌّ مَعَه‌ُ جَالس‌ٌ؛فَأبَوْا. وَقَال‌َ عَلِي‌ٌّ: أنَا اُوَالِيك‌َ فِي‌ الدُّنْيَا وَ الآخِرَة‌ِ! قَال‌َ: أنْت‌َ وَلِيِّي‌ فِي‌ الدُّنْيَا وَ الآخِرَة‌ِ. قَال‌َ:فَتَرَكَه‌ُ ثُم‌َّ أقْبَل‌َ عَلي‌' رَجُل‌ٍ مِنْهُم‌ْ فَقَال‌َ: أيُّكُم‌ْ يُواليني‌ فِي‌ الدُّنْيا وَ الآخِرَة‌ِ؟ فَقَال‌َ عَلِي‌ٌّ: أَنَااُواليك‌َ فِي‌ الدُّنْيَا وَ الآخِرَة‌ِ! فَقَال‌َ: أنْت‌َ وَلِيِّي‌ فِي‌ الدُّنْيَا وَ الآخِرَة‌ِ. وَ كَان‌َ أوَّل‌َ مَن‌ْ أسْلَم‌َ مِن‌َالنَّاس‌ِ بَعْدَ خَدِيجَة‌َ.

(4) قَال‌َ: وَ أخَذَ رَسُول‌ُاللهِ صَلَّي‌ الله عَلَيْه‌ِ (وآلِه‌ِ) وَسَلِّم‌ْ ثَوْبَه‌ُ فَوَضَعَه‌ُ عَلَي‌ عَلِي‌ٍّ وَفَاطِمَة‌َوَ حَسَن‌ٍ وَ حُسَيْن‌ٍ؛ فَقَال‌َ: إنَّمَا  يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِب‌َ عَنْكُم‌ُ الرِّجْس‌َ أهْل‌َ الْبَيْت‌ِ وَيُطَهِّرَكُم‌ْ تَطْهِيراً.

(5) قَال‌َ: وَشَرَي‌ عَلِي‌ٌّ نَفْسَه‌ُ لَبس‌َ ثَوْب‌َ النَّبِي‌َّ صَلَّي‌ الله عَلَيْه‌ِ (وَآلِه‌ِ) وَسَلَّم‌ ثُم‌َّ نَام‌َ مَكَانَه‌ُ.قَال‌َ: وَ كَان‌َ الْمُشْرِكُون‌َ يَرْمُون‌َ رَسُول‌َاللهِ صَلَّي‌َالله عَلَيْه‌ِ (وَآلِه‌ِ) وَسَلَّم‌ْ فَجَاءَ أبُوبَكْرٍ وَعَلِي‌ٌّنَائِم‌ٌ قَال‌َ: وَ أبُوبَكٌرٍ يَحْسَب‌ُ أنَّه‌ُ نَبِي‌ُّاللهِ. قَال‌َ: فَقَال‌َ: يَا نَبِي‌َّ اللهِ! قَال‌َ فَقَال‌َ لَه‌ُ عَلِي‌ٌّ: إن‌َّ  نَبِي‌َّاللهِصَلَّي‌الله عَلَيْه‌ِ (وَآلِه‌ِ) وَسَلَّم‌ قَدِانْطَلَق‌َ نَحْوَبِئْرِ مَيْمُون‌ٍ فَأدْرِكْه‌ُ! قَال‌َ: فَاْنَطَلَق‌َ أبُوبَكْرٍ فَدَخَل‌َمَعَه‌ُ الْغَارَ. قَال‌َ: وَ جُعِل‌َ عَلِي‌ٌّ يُرْمَي‌ بِالْحِجَارَة‌ِ كَمَايُرْمَي‌ نَبِي‌ُّاللهِ وَ هُوَ يَتَضَوَّرُ قَدْلَف‌َّ رَأْسَه‌ُ فِي‌الثَّوْب‌ِ لاَيُخْرِجُه‌ُ حَتَّي‌ أصْبَح‌َ، ثُم‌َّ كَشَف‌َ عَن‌ْ رَأْسِه‌ِ فَقَالُوا!: اءنَّك‌َ لَلَئيم‌ٌ كَان‌َ صَاحِبُك‌َ نُرَامِيه‌ِفَلاَيَتَضَوَّرُ وَ أنْت‌َ تَتَضَوَّرُ وقَدِ اسْتَنْكَرْنَا ذَلِك‌َ.

(6) قَال‌َ: وَ خَرَج‌َ النَّاس‌ُ فِي‌ غَزْوَة‌ِ تَبُوك‌َ. قَال‌َ: لَه‌ُ عَلِي‌ٌّ: أخْرُج‌ُ مَعَك‌َ؟! قَال‌َ: فَقَال‌َ لَه‌ُنَبِي‌ُّاللهِ: لاَ، فَبَكَي‌ عَلِي‌ٌّ، فَقَال‌َ لَه‌ُ: أمَا تَرْضَي‌ أن‌ْ تَكُون‌َ مِنِّي‌ بِمَنْزِلَة‌ِ هَارُون‌َ مِن‌ْ مُوسَي‌ إلَّا أنَّك‌َلَسْت‌َ بِنَبِي‌ٍّ! اءنَّه‌ُ لاَيَنْبَغِي‌ أن‌ْ أذْهَب‌َ إلَّا وَأنْت‌َ خَلِيفَتِي‌!

(7) قَال‌َ: وَقَال‌َ لَه‌ُ رَسُول‌ُ اللهِ: أنْت‌َ وَلِيي‌ِّ فِي‌ كُل‌ِّ مُؤمِن‌ٍ بَعْدِي‌!

(8) وَقَال‌َ: سُدُّوا أبْوَاب‌َ الْمَسْجِدِ غَيْرَبَاب‌ِ عَلِي‌ٍّ فَقَال‌َ: فَيَدْخُل‌ُ الْمَسْجِدَ جُنُباً وَ هُوَ طَرِيقُه‌ُلَيْس‌َ لَه‌ُ طَرِيق‌ٌ غَيْرُه‌ُ.

(9) قَال‌َ: وَقَال‌َ: مَن‌ْ كُنْت‌ُ مَوْلاه‌ُ فَإن‌َّ  مَوْلاَه‌ُ عَلِي‌ٌّ.

(10) قَال‌َ: وَأخْبَرَنَا اللهُ عَزَّوَجَل‌َّ فِي‌ الْقُرْآن‌ِ اءنَّه‌ُ قَدْرَضِي‌َ عَنْهُم‌ْ عَن‌ْ أصْحَاب‌ِ الشَّجَرَة‌ِفَعَلِم‌َ مَافِي‌ قُلُوبِهِم‌ْ هَل‌ْ حَدّثَنَا أنَّه‌ُ سَحِط‌َ عَلَيْهِم‌ْ بَعْدُ؟ قَال‌َ وَقَال‌َ نَبِي‌ُّاللهِ صَلَّي‌ الله عَلَيْه‌ِ (وَآلِه‌ِ)وَسَلَّم‌ْ: لِعُمَرَ حِين‌َ قَال‌َ: ائْذَن‌ْ لِي‌ فَلاِضْرِب‌َ عُنُقَه‌ُ! قَال‌َ: أوَكُنْت‌َ فَاعِلاً؟! وَمَايُدْرِيك‌َ! لَعَل‌َّ اللهَقَدِ اطَّلَع‌َ عَلَي‌ بَدْرٍفَقَال‌َ: اعْمَلُوا مَا شِئْتُم‌ْ؟[28]

«ابن‌ عباس‌ آمد در حاليكه‌ لباس‌ خود را تكان‌ مي‌داد، مانند كسيكه‌ مي‌خواهد گردو غبار را از لباس‌ خود بريزد و مي‌گفت‌: اُف‌ّ و تُف‌ّ باد بر اين‌ جماعت‌! سب‌ّ مي‌كنند، وعيب‌ مي‌گيرند، و غيبت‌ مي‌كنند، از مردي‌ كه‌ براي‌ او ده‌ فضيلت‌ اختصاصي‌ است‌.

عيب‌ مي‌گيرند و سب‌ّ مي‌كنند و غيبت‌ مي‌نمايند از مردي‌ كه‌:

(1) رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ دربارة‌ او گفت‌: سوگند به‌ خدا كه‌ هر آينه‌من‌ برمي‌انگيزم‌ مردي‌ را كه‌ هيچگاه‌ او را ذليل‌ و خوار نمي‌نمايد؛ او خدا و رسول‌ خدا رادوست‌ دارد. در اينحال‌ گردن‌ها را كشيده‌ و چشم‌ها را دوختند آن‌ كسانيكه‌ گردن‌ها راكشيده‌ و چشم‌ها را دوختند، تا ببينند پيامبر چه‌ كسي‌ را برامي‌انگيزد.

پيغمبر صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ گفت‌: عَلِي‌ّ كجاست‌؟! گفتند: او در منزلگاه‌ و محل‌ّتوقّف‌ خود مشغول‌ آسيا كردن‌ است‌.

پيغمبر فرمود: آيا يكنفر از شما نيست‌ كه‌ آسيا كند؟! علي‌ آمد در حاليكه‌ چشم‌ دردداشت‌؛ و هيچ‌ نمي‌توانست‌ ببيند به‌ واسطة‌ ورم‌ چشم‌. پيامبر آب‌ دهان‌ خود را در دوچشم‌ او أنداخت‌؛ و رايت‌ جنگ‌ را سه‌ بار به‌ اهتزاز و حركت‌ درآورد و سپس‌ به‌ او داد؛علي‌ رفت‌ و خيبر را فتح‌ كرد و صفيّه‌ دختر حُيَي‌ّ بن‌ أخْطَب‌ رئيس‌ يهود را به‌ اسارت‌آورد.

(2) ابن‌ عبّاس‌ گفت‌ كه‌: و پس‌ از آن‌ فلان‌ را (أبوبكر را) با سورة‌ توبه‌ به‌ سوي‌مشركين‌ مكّه‌ فرستاد؛ و سپس‌ علي‌ّ را به‌ دنبال‌ او فرستاد، تا آنكه‌ اين‌ سوره‌ را از أبوبكرگرفت‌. پيغمبر گفت‌: نبايد اين‌ سوره‌ را كسي‌ ببرد مگر آن‌ مردي‌ كه‌ از من‌ باشد و من‌ از اوباشم‌.

(3) و به‌ بني‌ أعمام‌ خود گفت‌: كداميك‌ از شما موالات‌ و قرب‌ با مرا (بطوريكه‌ هيچ‌فاصله‌ و حجابي‌ بين‌ من‌ و او نباشد؛ و در ضرّاء همانند خود من‌ با من‌ باشد و عهده‌دار وكفيل‌ امور من‌ گردد) در دنيا و آخرت‌ مي‌پذيرد؟! همگي‌ امتناع‌ كردند؛ و علي‌ّ درحاليكه‌ با پيامبر نشسته‌ بود، گفت‌: من‌ در دنيا و آخرت‌ موالات‌ با تو را مي‌پذيرم‌!

پيامبر گفت‌: تو وَلِي‌ِّ من‌ هستي‌ در دنيا و آخرت‌! و پس‌ از اين‌ گفتار او را رها كرده‌؛ وبر مردي‌ از ايشان‌ رو كرد و گفت‌: كداميك‌ از شما مُوالات‌ و قرب‌ با مرا در دنيا و آخرت‌مي‌پذيرد؟! همگي‌ امتناع‌ كردند. ابن‌ عبّاس‌ گفت‌: علي‌ّ در اينحال‌ گفت‌: من‌ در دنيا وآخرت‌ مُوالات‌ با تو را مي‌پذيرم‌!

پيامبر گفت‌: تو وَلِي‌ّ من‌ هستي‌ در دنيا و آخرت‌! ابن‌ عبّاس‌ گفت‌: و بعد زا خديجه‌،أوَّلين‌ كسيكه‌ اسلام آورد علي‌ّ بود.

(4) و پيامبر صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ لباس‌ خود را برداشت‌ و بر روي‌ عَلِي‌ّ و فاطِمَه‌و حَسَن‌ و حُسَيْن‌ كشيد و گفت‌: اينست‌ و جز اين‌ نيست‌ كه‌ خداوند اراده‌ كرده‌ است‌ كه‌هر گونه‌ رِجْس‌ و پليدي‌ را از شما أهل‌ بيت‌ بزدايد؛ و به‌ مقام‌ طَهارت‌ و قَداست‌ِ مطلقه‌برساند.

(5) و علي‌ّ جان‌ خود را فروخت‌؛ و لباس‌ پيغمبر صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ را پوشيد؛و پس‌ از اين‌ در فراش‌ او خوابيد؛ و مشركين‌ به‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌تيراندازي‌ مي‌نمودند. أبوبكر آمد و علي‌ّ خوابيده‌ بود؛ و او چنين‌ پنداشت‌ كه‌ اينك‌خوابيده‌ است‌ رسول‌ خداست‌؛ فلهذا به‌ او گفت‌: اي‌ رسول‌ خدا! علي‌ّ به‌ او گفت‌: پيغمبرخدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ به‌ طرف‌ِ چاه‌ِ مَيْمُون‌ رهسپار شده‌ است‌! برو و به‌ او برس‌!أبوبكر رفت‌ و با رسول‌ خدا داخل‌ در غار شد.

و علي‌ّ پيوسته‌ در دسترس‌ تير قرار مي‌گرفت‌؛ و به‌ او سنگ‌ انداخته‌ مي‌شد، به‌ همان‌طوريكه‌ به‌ رسول‌ خدا تير انداخته‌ مي‌شد؛ و علي‌ّ از شدّت‌ ضرب‌ِ آن‌ سنگها به‌ خودمي‌پيچيد؛ و سر خود را در لباسش‌ پيچيده‌ بود؛ و بيرون‌ نمي‌آورد تا شب‌ به‌ پايان‌رسيده‌، و صبح‌ شد. در اينوقت‌ سر خود را باز كرد. مشركين‌ گفتند: حقّاً تو مرد لئيمي‌هستي‌! زيرا كه‌ ما صاحب‌ تو را (پيامبر را) تير زديم‌؛ و او به‌ خود نمي‌پيچيد؛ و تو به‌ خودمي‌پيچيدي‌؛ و ما اين‌ را أمر غير معهودي‌ دانستيم‌.

(6) و رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ مردم‌ را براي‌ غزوة‌ تبوك‌ بيرون‌ برد؛ وعلي‌ّ به‌ او گفت‌: آيا من‌ هم‌ با تو بيرون‌ آيم‌؟! پيامبر گفت‌: نه‌! علي‌ّ در اينحال‌ گريست‌.پيامبر به‌ او گفت‌: آيا تو راضي‌ نيستي‌ كه‌ نسبت‌ تو با من‌ همانند نسبت‌ هارون‌ با موسي‌باشد؛ مگر آنكه‌ تو پيغمبر نيستي‌؟! حقّاً سزاوار نيست‌ كه‌ من‌ براي‌ اين‌ غزوه‌ بيرون‌مي‌ررم‌، مگر آنكه‌ تو خليفة‌ من‌ باشي‌!

7 ـ و پيامبر به‌ او گفت‌: تو ولي‌ِّ من‌ هستي‌ دربارة‌ هر مؤمني‌ كه‌ بعد از من‌ بوده‌ باشد.

(8) و پيامبر گفت‌: دَرْهاي‌ همه‌ را به‌ مسجد ببنديد؛ غير از در علي‌ّ را! و علي‌ّ در حال‌جنابت‌ داخل‌ مسجد مي‌شد؛ زيرا كه‌ راه‌ِ او بود؛ و غير از آن‌ راه‌ راهي‌ نداشت‌.

(9) و پيامبر گفت‌: كسي‌ كه‌ من‌ مولاي‌ او هستم‌ پس‌ حقّاً مولاي‌ او علي‌ّ است‌.

(10) ابن‌ عبّاس‌ گفت‌: و خداوند عزّوجّل‌ در قرآن‌ به‌ ما خبر داده‌ است‌ كه‌ از ايشان‌راضي‌ شده‌ است‌: از أصحاب‌ شَجَرَه‌ راضي‌ شده‌ است‌؛ پس‌ از آن‌ از نيّات‌ و آراءِ آنهامطّلع‌ شده‌ است‌؛ و آيا خداوند به‌ ما خبري‌ هم‌ داده‌ است‌ كه‌ بر أصحاب‌ شَجَرَه‌ بعد از آن‌غضب‌ كرده‌ است‌؟!

ابن‌ عبّاس‌ گفت‌ كه‌: رسول‌ خدا صلّي‌ الله عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ ـ در وقتي‌ كه‌ عُمَر به‌آنحضرت‌ گفت‌: اءجازه‌ بده‌ تا من‌ گردن‌ او را بزنم‌ (گردن‌ حَاطِب‌ُ بْن‌ُ أبِي‌ بُلْتَعَه‌) ـ به‌ عُمَرگفت‌: آيا تو زنندة‌ گردن‌ او هستي‌؟! تو چه‌ خبر داري‌ كه‌ شايد خداوند بر أهل‌ بدر اطّلاع‌يافته‌ و سپس‌ آية‌ اِعْمَلُوا مَاشِئتُم‌ْ «هر كاري‌ را كه‌ مي‌خواهيد بكنيد» را فرو فرستاده‌است‌.»

عَلاّمة‌ حِلِّي‌ در كتاب‌ مِنْهَاج‌ُ الْكَرَامَة‌ِ اين‌ روايت‌ را با حذف‌ روات‌ آن‌ از عُمْرُوبْن‌ُمَيْمُون‌ تا قول‌ رسول‌ خدا: مَن‌ْ كُنْت‌ُ مَوْلاَه‌ُ فَهَذا عَلِي‌ٌّ مَوْلاَه‌ُ روايت‌ كرده‌ است‌ و گفته‌ است‌:و عَن‌ْ عَمْرِوبْن‌ِ مَيْمُون‌.[29]

بازگشت به فهرست

 دنباله متن

پاورقي


[1] ـ آية‌ 4، از سورة‌ 68 قلم‌: «و بدرستيكه‌ حقّاً تو اي‌ پيغمبر داراي‌ اخلاق‌عظيمي‌ هستي‌!» 

[2] ـ «شرح‌ روضة‌ كافي‌» ملاّصالح‌ ج‌ 11، ص‌ 281. 

[3] ـ آيات‌ 73 تا 75، از سورة‌ 17: اسرآء.

[4] ـ آية‌ 67، از سورة‌ 5: مآئده‌. 

[5] ـ «تاريخ‌ الاُمم‌ و الملوك‌» طبع‌ مطبعة‌ استقامت‌، قاهره‌، ج‌ 2، ص‌ 368. 

[6] ـ «الكامل‌ في‌ التاريخ‌» طبع‌ بيروت‌، سنه‌ 1385 هجري‌، ج‌ 2، ص‌ 278. 

[7] ـ «البداية‌ و النّهاية‌» ج‌ 5، ص‌ 7. 

[8] ـ «المغازي‌» ج‌ 3، ص‌ 995. 

[9] ـ «سيرة‌ ابن‌ هشام‌» ج‌ 4، ص‌ 946. 

[10] ـ و محمّد حسين‌ هَيْكَل‌ در كتاب‌ «حياة‌ محمّد» بر اساس‌ همين‌ مصادر ازتاريخ‌ گفته‌ است‌: مُحمّد بن‌ مَسْلَمه‌ را در مدينه‌ گذاشت‌ و علي‌ّ بن‌ أبيطالب‌ راجانشين‌ خود بر أهل‌ خود قرار داد و او را أمر كرد كه‌ در ميان‌ آنها اقامت‌ كند(كتاب‌ حياة‌ محمّد ص‌ 428). او در اين‌ كتاب‌ أبداً اشاره‌اي‌ به‌ حديث‌ منزله‌ندارد و حتّي‌ از أبوذرّ غفاري‌ نيز در غزوة‌ تبوك‌ ياد نمي‌كند با آنكه‌ از امثال‌أبوخيثمه‌ و كعب‌ بن‌ مالك‌ و رفقاي‌ او كه‌ از متخلّفين‌ بودند، نام‌ مي‌برد. ازاينجاست‌ كه‌ سوء ظن‌ّ ما به‌ أمثال‌ هيكل‌ شواهد و قرائني‌ پيدا مي‌كند كه‌ چگونه‌اين‌ افراديكه‌ خود را رجال‌ علم‌ و تاريخ‌ و جامعه‌ مي‌دانند براساس‌ تعصّبات‌جاهلي‌ روي‌ حقايق‌ را پرده‌ مي‌كشند و مسلّمات‌ را ناديده‌ مي‌گيرند. 

[11] ـ «سيرة‌ حلبيّه‌» ج‌ 3، ص‌ 149. 

[12] ـ «استيعاب‌» ج‌ 3، ص‌ 1097. 

[13] ـ «سيرة‌ حلبيّه‌» ج‌ 3، ص‌ 149. 

[14] ـ «اءرشاد مفيد» طبع‌ سنگي‌، ص‌ 83 و ص‌ 84، و «أعيان‌ الشيعه‌» طبع‌چهارم‌ ج‌ 2، ص‌197 و ص‌ 198، از شيخ‌ مفيد. 

[15] ـ «البداية‌ و النهاية‌» ج‌ 5، ص‌ 7. 

[16] ـ «تاريخ‌ طبري‌» ج‌ 2، ص‌ 368، و «البداية‌ و النهاية‌» ج‌ 5، ص‌ 7، و«مناقب‌ ابن‌ مغازلي‌» بنا به‌ نقل‌ «غاية‌ المرام‌» ص‌ 114 حديث‌ 50 از عامّه‌، و«الكامل‌ في‌ التاريخ‌» ج‌ 2، ص‌ 278. 

[17] ـ «اءرشاد مفيد» ص‌ 83 و 84، و «أعيان‌ الشيعة‌» طبع‌ چهارم‌، ج‌ 2، ص‌197 و ص‌ 198 از مفيد. 

[18] ـ «تفسير قمي‌ّ» ص‌ 264.

[19] ـ «تفسير قمي‌ّ» ص‌ 264. 

[20] ـ «ارشاد مفيد» ص‌ 83 و 84، و «بحارالانوار» طبع‌ كمپاني‌، ج‌ 4، ص‌ 624از «ارشاد». 

[21] ـ «اءعلام‌ الوري‌» طبرسي‌، ص‌ 129، و «بحارالانوار» كمپاني‌، ج‌ 6، ص‌631 از «اءعلام‌ الوري‌». 

[22] ـ «بحارالانوار» ج‌ 6، ص‌ 635 از «تفسير امام‌»؛ و «طبقات‌ ابن‌ سعد» ج‌3، ص‌ 24: لابدّ من‌ أن‌ أقيم‌ أوتقيم‌. 

[23] ـ «لاءصابه‌» ج‌ 2، ص‌ 502 و «مسند أحمد حنبل‌» بنابر نَقل‌ «غاية‌المرام‌»ص‌ 114 حديث‌ چهل‌ و هشتم‌ از عامّه‌. 

[24] ـ مثالي‌ است‌ كه‌ براي‌ تعريف‌ و تحسين‌ از كسيكه‌ دوست‌ و دشمن‌ به‌ فضل‌او معترفند؛ آورده‌ مي‌شود؛ و أصل‌ بيت‌ اين‌ است‌:

و مَليحَة‌ٍ شهِدَت‌ بها ضَرَاتُها     والفضل‌ُ ما شَهِدت‌ به‌ الاعداءُ

يعني‌ «چه‌ كم‌ و أندك‌ هست‌ آن‌ زيباي‌ با ملاحت‌ كه‌ حتّي‌ هووهاي‌ او به‌ملاحت‌ و زيبائي‌ او گواهي‌ مي‌دهند. آري‌ فضيلت‌ از آن‌ كسي‌ است‌ كه‌ دشمنان‌او به‌ آن‌ فضل‌ و برتري‌ گواهي‌ دهند.» 

[25] ـ آية‌ 125، از سورة‌ 16: نحل‌: ادْع‌ُ اءلي‌ سبيل‌ ربّك‌ بالحكمة‌ِ و الموعظة‌ِالحسنة‌ و جادِلهم‌ بالتي‌ هي‌ أحسن‌ إن‌َّ  ربَّك‌ هو أعلم‌ بمن‌ ضل‌َّ عن‌ سبيله‌ و هوأعلم‌ بالمهتدين‌: «بخوان‌ و دعوت‌ كن‌ مردم‌ را به‌ راه‌ پروردگارت‌ با حكمت‌ وپند و اندرز نيكو، و مجادله‌ كن‌ با آنها با طريقه‌اي‌ كه‌ آن‌ طريقه‌ بهترين‌ طريق‌باشد! حقّاً پروردگار تو داناتر است‌ به‌ كسي‌ كه‌ از راه‌ او دور افتاده‌ و گم‌ شده‌است‌؛ و به‌ كسيكه‌ هدايت‌ يافته‌ است‌.» 

[26] ـ در «الذَّريعة‌» ج‌ 4، ص‌ 192 و ص‌ 193، گويد كه‌ كتاب‌ «تشييدالمطاعن‌ لكشف‌ الضغائن‌» با تمام‌ أجزايش‌ كه‌ بعداً ذكر مي‌شود؛ جلد هشتم‌ ازمجلدات‌ كتاب‌ «الاجناد الاثنا عشرية‌ المحمّدية‌» مي‌باشد كه‌ در ردّ «تحفة‌اثناعشريّة‌» دهلويّه‌ كه‌ آن‌ در دوازده‌ باب‌ در ردّ اماميّه‌ نوشته‌ شده‌؛ تصنيف‌ شده‌است‌. و اين‌ «تشييد المطاعن‌» در ردّ خصوص‌ باب‌ دهم‌ از آنست‌ كه‌ در دفع‌مطاعن‌ به‌ شيعه‌ مي‌باشد. و ردّ باب‌ أوّل‌ از تحفه‌ كه‌ در حدوث‌ فرقه‌هاي‌ شيعه‌است‌، نامش‌ «السَّيْف‌ُ الناصري‌» است‌. و ردّ باب‌ دوّم‌ از آن‌ كه‌ در نسبت‌ مكائدبه‌ شيعه‌ است‌؛ نامش‌ «تقليب‌ المكائد» است‌. و ردّ باب‌ هفتم‌ از آن‌ كه‌ در امامت‌است‌، نامش‌ «برهان‌ السَّعادة‌» است‌. و ردّ باب‌ يازدهم‌ از آن‌ كه‌ در أوهام‌ وتعصّبات‌ و لغزش‌هاست‌، نامش‌ «مَصَارع‌ الافهام‌» است‌. تمام‌ اين‌ كتابها ازمجلّدات‌ كتاب‌ «الاجناد» است‌ و به‌ زبان‌ فارسي‌ است‌ كه‌ در هند طبع‌ شده‌ است‌و همگي‌ از تأليفات‌ علاّمه‌ سيّد محمّد قلي‌ بن‌ سيّد محمد حسين‌ بن‌ حامدحسين‌ بن‌ زين‌ العابدين‌ موسوي‌ نيشابوري‌ متولّد در سال‌ 1188 و متوفّي‌ درسال‌ 1260 در نهم‌ محرّم‌ مي‌باشد. 

[27] ـ در «الذّريعة‌» ج‌ 15، ص‌ 214 و ص‌ 215 دربارة‌ «عبقات‌» مطالبي‌آورده‌ است‌ كه‌ ما مُختصر از آنرا در اينجا مي‌آوريم‌: «عبقات‌ الانوار في‌ مناقب‌الائمة‌ الاطهار» در مجلّدهائي‌ ضخيم‌ و بزرگ‌ در اثبات‌ امامت‌ أئمه‌ گرد آمده‌است‌. مؤلّف‌ آن‌ سيد ميرحامد حسين‌ بن‌ محمد قلي‌ خان‌ صاحب‌ بن‌ محمّد بن‌حامد نيشابوري‌ كنتوري‌ متوّفي‌ در سال‌ 1306 مي‌باشد؛ اين‌ كتاب‌ ردّ بر باب‌هفتم‌ از «تحفة‌ اثناعشريّه‌» كه‌ در بحث‌ امامت‌ است‌ نوشته‌ شده‌ است‌ و آنرا بر دومنهج‌ تقسيم‌ كرده‌ است‌: منهج‌ اوّل‌ در دلالت‌ آيات‌ قرآن‌ بر امامت‌ كه‌ هنوز طبع‌نشده‌ است‌. و منهج‌ دوّم‌ در دلالت‌ أحاديث‌ دوازده‌ گانه‌ بر امامت‌ و پاسخ‌ ازاعتراضات‌ صاحب‌ تحفه‌ بر آن‌ احاديث‌، در دوازده‌ جزو؛ و براي‌ هر حديثي‌جزوي‌ از كتاب‌ را اختصاص‌ داده‌ است‌. جزء اوّل‌ از منهج‌ ثاني‌ در حديث‌ غديراست‌. و جزء دوّم‌ در حديث‌ منزله‌، و جزء سوّم‌ در حديث‌ ان‌ّ علياً منّي‌ و أنا من‌علي‌ و هو ولي‌ّ كل‌ّ مؤمن‌ من‌ بعدي‌. و جزء چهارم‌ در حديث‌ طير، و جزء پنجم‌در حديث‌ آنا مدينة‌ العلم‌ و علي‌ّ بابها. و جزء ششم‌ در حديث‌ تشبيه‌ من‌ أراد أن‌ينظر الي‌ آدم‌ و نوح‌ فلينظر اءلي‌ علي‌. و جزء هفتم‌ در حديث‌ من‌ ناصَب‌َ عليّاًالخلافة‌ فهو كافر. و جزء هشتم‌ در حديث‌ نور كنت‌ أنا و علي‌ بن‌ ابيطالب‌ نوراً. وجزء نهم‌ در حديث‌ رايت‌ در روز خيبر. و جزء دهم‌ در حديث‌ علي‌ مع‌ الحق‌ّحيث‌ دار. و جزء يازدهم‌ در حديث‌ قتال‌ علي‌ با تأويل‌ و با تنزيل‌. و جزءدوازدهم‌ در حديث‌ ثقلين‌ است‌، كه‌ تمام‌ اين‌ مجلدات‌ مجموعاً منهج‌ دوّم‌ راتشكيل‌ مي‌دهند. 

[28] ـ «مسند أحمد حنبل‌» ج‌ 1، ص‌ 330 و ص‌ 331، و همچنين‌ در«غاية‌المرام‌» ص‌ 112 حديث‌ چهل‌ و يكم‌ از عامّه‌، از مسند احمد بن‌ حنبل‌ تافقهرة‌ نهم‌ را كه‌ من‌ كنت‌ مولاه‌ مي‌باشد، روايات‌ كرده‌ است‌. 

[29] ـ «منهاج‌ الكرامة‌ في‌ اءثبات‌ الامامة‌» طبع‌ سنگي‌ ص‌ 34 و ص‌ 35. 

بازگشت به فهرست