|
داستان أبوجُلاس منافق و توبة مَخْشِيِّ بنِ حُمَيِّر گويند: عُمَيْر كه پسر زنِ جُلاس بود، چون از مؤمنين به رسول خدا بود؛ وقتي كهجُلاس گفت: بنابراين ما از خر پستتريم، سخن جُلاس را ردّ كرد؛ و گفت: بنابراين تواز حمار پستتري! و رسول خدا صادق است و تو كاذب هستي! جُلاَس در عهد جاهليّت براي بعضي از قوم و خويشان خود، ديهاي را برذمّة خودداشت، كه چون محتاج بود، قدرت بر پرداخت آنرا نداشت. چون رسول خدا صلّي اللهعليه و آله وسلّم به مدينه آمدند؛ آن مقدار ديه را از رسول خدا گرفت؛ و از احتياجبيرون آمد؛ و دَيْن خود را اداء كرد. و اينك جُلاس نزد رسول خدا آمد، و سوگند ياد كرد كه: هيچيك از آن سخنانكفرآميز را نگفته است. خداوند بر پيغمبرش اين آيه را فرستاد: يَحْلِفُونَ بِاللهِ مَاقَالُوا وَلَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ و كَفَرُوا بَعْدَ اسلامهِمْ وَهَمُّوا بِمَالَمْ ـ يَنَالُوا وَمَانَقَمُوا إلَّا أنْ أغْنَاهُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإنْ يَتُوبُوايَكُ خَيْراً لَهُمْ وَإنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللهُعَذَاباً ألِيماً فِي الدُّنْيَا وَ الآخِرَةِ وَ مَالَهُمْ فِي الاْرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَلاَنَصِيرٍ.[1]و[2] «منافقين قسم به خدا ياد ميكنند كه: كلام كفرآميز بر زبان جاري نكردهاند. چنيننيست بلكه حقّاً كلمة كفر را گفتهاند؛ و بعد از اسلامشان كافر شدهاند؛ و همّت بستندبراي انجام كاري كه به آن دست نيافتند (همّت بر كُشتن رسول خدا، و بيرون كردن او رااز مدينه، و هر گونه فساد و ايجاد هرج و مرج) و اين گونه انتقامشان از رسول خدا نبود،مگر در مقابل آنكه خدا و رسول خدا، آنها را از فضل خدا بينياز و غير محتاج ساختند(يعني در مقابل محبّت و اءخلاص مَحْض) پس اگر آنها توبه نوده بازگشت كنند، براي آنهابهتر است؛ و اگر روي گردانيده و اءعراض نمايند خداوند در دنيا و آخرت آنها را بهعذابي دردناك معذّب ميكند؛ و در روي زمين يك نفر پاسدار حامي و يار و ياور آنهانخواهد بود.» و مَخْشِيُّ بْنُ حُمَيِّر گفت: قسم به خدا كه آنچه مرا نشست داد؛ و از خيرات زندانينمود، اسم من بود و اسم پدرم بود (زيرا اسم او مَخْشِيّ است يعني ترسيده شده؛ و اسمپدرش حُمَيِّر بود يعني خر كوچك ـ كرّه اُلاغ). و تنها كسيكه از مفاد اين آيه، مورد عفو قرار گرفت همين مَخْشِيّ بود ـ كه رسولخدا نام او را عبدالرَّحمن و يا عبدالله گذاردند ـ و اين مرد از رسول خدا تمنّي نمود كهدعا كنند خداوند او را به شهادت بميراند؛ و از مكان شهادت و قبر او كسي مطّلع نشود(شهيد گمنام و يا به عبارت بهتر گم گور) و در روز جنگ يَمَامَه شهيد شد؛ و أثري از اويافت نشد.[3] گفتهاند كه: رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم أمر كرده بودند كه هر طائفه وقبيلهاي از أنصار يك لِواء و رايتِ جداگانه داشته باشند. و آنحضرت پرچم بَني ـ مَالِكِبْنِ نَجَار را به عُمارةُ بْنُ حَزْم سپرده بودند. چو زَيْدُبْنُ ثَابِت به آنحضرت ملحق شد؛حضرت پرچم را به او دادند. عُمارَه گفت: اي رسول خدا آيا تو بر من غضب كردهاي؟!قَالَ: لاَوَاللهِ وَلَكِنْ قَدِّمُوا الْقُرْآنَ! وَكَانَ أكْثَرَ أخْذاً لِلْقُرْآنُ مِنْكَ! وَالْقُرْآنُ يُقَدَّمُ وَإنْ كَانَ عَبْداًمُجَدَّعاً.[4] «رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفتند: سوگند به خدا از اينجهت نبود؛ وليكنبايد شما قرآن را مُقدَّم بداريد؛ و زَيْدُبْنُ ثَابِت از تو بيشتر قرآن را فرا گرفته است. و فراگيرندة قرآن مقدّم ميشود گرچه بندة سياه پوست بيني بريدهاي باشد.» داستان نفاق زَيد بن لُصَيت و عشق ذُوالبِجادَيْن به رسول اللهدر بين راه تبوك، در يكي از منازل كه شب سپري شد؛ صبحگاهان شتر رسول خدا(نَاقَة قَصْوآء) گم شد. أصحاب در پي او در جستجو بودند و عُمَارَةُ بْنُ حَزْم كه از مؤمنينبود؛ و در بَدْر و عَقَبَه شركت داشته؛ و بالاخره بعداً در جنگ يَمَامَه شهيد شد، در نزدرسول خدا بود؛ و در منزلگاه او با جماعتي كه با هم همغذا و هم خيمه بودند؛ زَيدْبْنُ لُصَيْت يكنفر از يهوديان بني قَيْنُقَاع بود كه اسلام آورده بود وليكن نفاق ميورزيد؛ و دراو خُبْث و غَشّ و خيانتِ يهود، مشهود شد؛ و به أهل نفاق مساعدت ميكرد و پشتيبانآنها بود. در اين بين كه عُمّاره نزد رسول خدا بود؛ و زيْد هم در منزل و خيمة عُمَاره بود؛و از هم دور بودند زيد گفت: مگر اينطور نيست كه مُحَمَّد ميپندارد پيغمبر است؛ و شمارا از خبرهاي آسمان خبر ميدهد؛ و او نميداند شترش كجاست؟! در اين حال كه عُمَاره نزد رسول الله بود؛ رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفتند:يك منافق از منافقين ميگويد: محمّد حقّاً ادّعا ميكند كه او پيامبر است و شما را از أمرآسمان خبر ميدهد و نميداند شترش كجاست؟ سوگند به خدا كه من هيچ نميدانم، مگر آنكه خداوند مرا تعليم كند. و اينك مراتعليم كرد بر محلّ شتر؛ شتر در فلان دَرِّه است ـ و اءشاره فرمود به سوي آن دَرِّه ـ درهنگام عبور از درختي، زمامش به آن درخت گير كرده و نتوانسته است برود. برويد! وشتر را بياوريد. أصحاب رفتند و شتر را آوردند. عُمَاره كه اين قضيّه را در نزد رسول خدا ديده بود؛ چون به منزل و خيمة خودبرگشت، گفت: عجيب است از چيزي كه من از رسول خدا براي شما ميگويم. رسولخدا از گفتار منافقي خبر داد كه آن منافق چنين و چنان گفته است. و همان گفتاري را كهزَيْد به همراهان خود گفته بود در غياب عماره، بازگو كرد. يكنفر از آنانكه در منزلگاه عُمَاره بودند؛ و با عماره به حضور رسول خدا نرفتهبودند؛ گفت: گويندة اين گفتار زَيْد است، سوگند به خدا قبل از اينكه تو از نزد رسولخدا به نزد ما بيائي اين مقاله را گفت. به محض آنكه عُمَاره اين سخن را شنيد برخاست و بر زَيْدُبْنُ لُصَيْت روي آورده، وگردن او را با مشت ميكوفت و ميگفت: سوگند به خدا كه اين أمر زشت و بسيار بزرگ،در منزل و خيمة من بوده است و من نميدانستم. بيرون شو اي دشمن خدا از منزلگاهمن! گويند: آن كسي كه گفتار كفرآميز زيْد را به عُمَاره گفت: برادر عُمَاره: عَمْرُوبْنُ حَزْمبوده است. و او هم با جماعتي از أصحاب عُمَاره در منزل او بودهاند؛ و آن كسي كه شترپيامبر را آورد حَارِثُ بْنُ خَزَمَهُ أشْهَلِيّ بود كه شتر را پيدا كرد؛ در حاليكه زِمام آن بهشاخ درخت گير كرده بود. زَيْدُبْنُ لُصَيْت ميگويد: گويا من تا آن روز اسلام نياورده بودم. من در نبوّت مُحَمَّدشكّ داشتم؛ و حالا داراي بصيرت ميباشم؛ و شهادت ميدهم كه او رسول خداست. وبنابراين قول، مردم ميپندارند كه او توبه كرده است. وليكن خَارِجَةُ بْنُ زَيْدِبْنُ زَيْدِبْنِثَابِت توبة او را منكر بود و ميگفت: او پيوسته از مردان پست و أراذل به شمار ميرفتتا بمرد.[5] و رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفتند: إنشاءالله فردا شما به چشمة تبوكميرسيد! و شما به آن نميرسيد، مگر وقتيكه آفتاب برآمده و كاملاً زمين را گرم وروشن كرده و وقت ضُحَي رسيده باشد؛ هر كس از شما بدان چشمه برود، به هيچوجه ازآب آن مسّ نكند تا من برسم. مُعَاذُبْنُ جَبَل گويد: ما با رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به نزد آن چشمهآمديم؛ و دو نفر قبل از ما آمده و آنجا بودند؛ و آن چشمه بسيار زُلال بود؛ ولي آبش كمكم ميآمد. رسول خدا از آن دو نفر پرسيد: آيا شما اين آب را دست زدهايد؟! گفتند:آري! پيغمبر آنها را سبّ و شتم نمود؛ و آنچه را كه خدا ميخواست از سخنان توبيخآميزو لعن و طعن به آنها گفت. و سپس أصحاب به فرمان پيامبر با دستهاي خود كم كم ازآن آب برگرفتند تا در مَشگ كهنهاي گرد آمد؛ و رسول خدا صورت و دستهاي خود رااز آن آب شستند؛ و بقيّه را در همان چشمه ريختند، كه ناگهان آبِ چشمه به قدري زيادشد كه همة مردم از آن آب آشاميدند، و حضرت به مُعَاذ گفتند: اگر حياتت برسد؛ اينسرزمين را مَمْلوّ از درختهاي سرسبز خواهي ديد.[6] رحلت ذوالبجادَيْن در تبوك ، و رفتن پيغمبر در قبر اوگويند: عَبْدُاللهِ ذُوالْبِجَادَيْن از قبيله مُزَيْنه بوده است؛ و يتيم بوده و مالي نداشته است.پدرش بمرد؛ و ارثيّهاي براي وي به جاي نگذاشت؛ وليكن عموي او مرد مالداري بود.عمو عبدالله را در كفالت خودش گرفت تا به جائيكه به رشد و كمال رسيد؛ و خودشصاحب مال شد؛ و زندگي را با رفاه ميگذراند؛ و مقداري شتر و گوسفند و غلام داشت.چون رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به مدينه آمدند در موقع هجرت از مكّه؛ آتشعشق زيارت رسول خدا، و مشرّف شدن به اسلام در جان او زبانه ميكشيد؛ وليكن ازجهت ممانعت عمويش قدرت به چنين كاري را نداشت؛ تا آنكه سالها سپري شد؛ ومسلمين غزوات و مشاهد رسول الله را پشتسر گذاردند؛ و رسول خدا از فتح مكّهبازگشته و به مدينه وارد شده بود. عَبْدُالله به عموي خود ميگويد: اي عموجان! من در انتظار و ترقّب اسلام تو بودم؛ واينك چنين مييابم كه اءراده نداري به محمّد برسي و اسلام آوري! پس به من رخصتبده تا اسلام بياورم! عمو گفت: سوگند به خدا اگر از مُحَمَّد تبعيّت كني؛ هيچ چيز از آنچه را كه از أموال واثقال به تو دادهام؛ براي تو نميگذارم؛ همه را از تو ميستانم؛ و حتّي دو لباسي كه در تنداري بيرون ميكنم. عبدالله كه در آن زمان نامش عَبْدُالْعُزَّي بود؛ به عمو گفت: سوگند به خدا منمسلمانم؛ و از محمّد پيروي ميكنم؛ و از پرستش سنگ و بت دست شستهام؛ و اينستأموال من كه در دست من است؛ بگير آنها را! عمو آنچه را كه به عبدالله داده بود؛ از او باز گرفت؛ و حتّي ازاري را كه بر كمرميبست؛ نيز از او باز ستاند. عبدالله به نزد مادرش آمد و او بِجَادي را كه براي خودش بود به دو نيمه كرد (بِجَادكسائي را گويند كه داراي خطوط است) [7] نيمي از آن را به عنوان اءزار (شلوار) به كمربست؛ و نيم ديگر را رِداي خود قرار داده بر دوش گرفت؛ و از قبيلة خود به سوي مدينهآمد؛ و رسول خدا در آن روز وَرقَان (كوهي است در أطراف مدينه) بودند. عبدالله در مسجد به پشت خوابيد تا وقت سحر؛ و چون رسول خدا نماز صبح راگذاردند ـ و عادتشان اين بود كه چون از نماز صبح فارغ ميشدند؛ نگاه جستويانهاي بهمردم ميكردند ـ در اينحال ديدند: مرد غريبي آمده است. پرسيدند: تو كه هستي؟! او نَسَب و طائفة خود را بيان كرد؛ و اسم خود را گفت كه:عَبْدُالْعُزَّي است. حضرت فرمودند: تو عَبْدُالله ذَوالْبِجَادَيْن هستي! و پس از آن گفتند: بيابيا نزديك من! و رسول خدا او را از ميهمانان خود قرار داده؛ و به او تعليم قرآن رامينمودند تا به جائيكه مقدار بسياري از قرآن را فرا گرفت. ذُوالْبِجَادَيْن مردي بود كه صدايش بلند بود؛ و در مسجد رسول الله ميايستاد؛ وصداي خود را به خواندن قرآن بلند ميكرد. عمر گفت: آيا نميشنوي صداي اين أعرابي را، اي رسول خدا؛ كه صدايش را بهقرآن بلند ميكند؛ به طوريكه مردم را از قرائت قرآن در نماز باز ميدارد؟! حضرت فرمود: او را به حال خود واگذار، اي عمر! زيرا او به عنوان هجرت به سويخدا و رسول خدا از خانه و آشيانة خود بيرون آمده است! در اين موقع كه مردم براي تبوك مجهّز شده بودند؛ و آمادة خروج بودند؛ به حضورآن سرور آمده و عرض كرد: اي رسول خدا! دعا كن خداوند شهادت را به من نصيبكند! حضرت فرمودند: لِحاءِ [8]سَمُرَهاي را براي من بياور! (پوست درخت سَمُره) و اوبراي رسول خدا پوست آن درخت را آورد؛ و آنرا بر بازوي او بستند و عرض كردند:اَللَّهُمَّ اءنَّي اُحَرِّمُ دَمَهُ عَلَي الْكُفَّارِ! (با پروردگارا من خود اين مرد را بر كفّار حرام كردم!) واو عرض كرد: اي رسول خدا، من اين مطلب را نخواسته بودم! رسول خدا گفتند: ايذُوالْبِجَادَيْن! اگر تو براي جنگ في سبيل الله از خانهات بيرون روي؛ و تب تو را بگيرد؛ واز آن بميري؛ تو در راه خدا شهيدي! و اگر مركبت تو را به زمين زند و بميري؛ شهيدي! ديگر در بندِ آن مباش كه به چگونه مرگ تو فرا ميرسد! چون به تبوك رسيدند؛ و چند روزي در آنجا اقامت كردند؛ عَبْدالله ذُوالْبِجَادَيْن ازدنيا رفت. بَلاَلُ بْنُ حَارِث ميگويد: در سياهي شبي به حضور رسول الله رسيدم؛ ديدم رسولخدا با بَلال مُؤذّن آنحضرت كه او شعلهاي از آتش در دست دارد؛ كنار قبر ايستادهاند؛ وديدم رسول خدا در قبر رفت و عمر و أبوبكر جنازة عبدالله را سرازير كرده؛ به دستپيامبر دادند؛ و پيامبر ميگفت: اين برادرتان را به من نزديك كنيد! چون رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم او را در قبر خوابانيدند؛ عرض كردند: بارپروردگارا من در اين شب تار كه از اوّل آشنائي تا بحال با او بودهام، از او راضي هستم؛تو هم از او راضي و خشنود باش! و عَبْدُاللهِ بْن مَسْعُود گفت: اي كاش من صاحب اين قبر بودم.[9] رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم بيست شب در تبوك ماندند و نماز خود راشكسته ميخواندند و هرقل در آن وقت در حِمْص بود.[10] مردي از قبيلة بني سَعْدُبْنُ هُذَيْم ميگويد: در وقتي كه رسول خدا صلّي الله عليه و آلهوسلّم در تبوك اءقامت داشتند؛ روزي من به محضر او رسيدم؛ و در حضور او شش نفربودند كه با آنحضرت هفت نفر ميشد. ايستادم و سلام كردم. حضرت فرمود: بنشين! عرض كردم: أشْهَدُ أنْ لاَ إلَهَ إلَّا اللهُ؛ وَأنَّكَ رَسُولُ اللهِ فرمودند:أفْلَحَ وَجْهُكَ (وِجهة حقيقتت پيروز و مظفّر شد). آنگاه فرمود: اي بلال، طعام بياور! بلالسفرهاي از چرم گسترد؛ و شروع كرد از حَمِيت [11] كه با او بود، در چند بار خرمائي را كه باروغن و كشك آميخته بودند؛ با دست خود بيرون كشيد. در آنحال رسول خدا گفتند:بخوريد! ما همگي خورديم و سير شديم. من گفتم: اي رسول خدا اين مقدار غذا تنهابراي من كافي بود! رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفتند: الْكَافِرُيَأْ كُلُ فِي سَبْعَةِ أمْعَاءٍ [12]؛ وَالْمُؤمِنُيَأكُلُ فِي مِعيً وَاحِدٍ (كافر با هفت روده غذا ميخورد؛ و مؤمن از يك روده). فردا صبحچاشتگاه، در وقت خوردن چاشت، براي آنكه يقين من به اسلام زياد شود، نيز بهحضورش رسيدم؛ و در آنوقت ده نفر با او بودند، فرمود: اي بلال! ما را طعام بده! بلال ازكيسة چرمي، با دست خود خرما بيرون ميكرد؛ و مُشت مُشت ميداد. رسول خدا به اوگفتند: أخْرِجْ وَلاَ تَخَفْ مِنْ ذِي الْعَرْشِ اءقْتَاراً (بيرون بياور؛ و از خداوند صاحب عرشمترس كه سهميّه و روزي ما كم شود!) بلال آن كيسة چرمي را آورد؛ و خالي كرد؛ و آنمقداري كه من تخمين زدم، دو مُدّ بود (دو چهار يك از من، تقريباً يك كيلو و نيم گرم)رسول خدا دست خود را به سوي خرما گذاشته و گفتند: كُلُوا بِاسْمِ اللهِ! (بخوريد با نامخدا) همة آنها خوردند؛ و من هم با آنها خوردم. و آن نيز فقط به قدر خوراك من بود. منبه أندارهاي از آن خوردم كه ديگر جاي خوردن نداشتم. و بعد از صرف آن خرماها، درروي آن سفرة چرمين به همانقدري كه بلال خرما ريخته بود، باقي بود؛ گويا يك خرمااز آن نخوردهايم. و من فرداي آنروز نيز به نزد رسول خدا رفتم؛ و چندين نفر آمده بودند كه مقدار آنانده تن و يا بيشتر از ده تن بود، يكتن يا دو تن. رسول خدا گفتند: يَابَلاَلُ أطْمِعْنَا. بلالهمان كيسه را بخصوصه آورد؛ و من آن كيسه را ميشناختم؛ و آنرا سرازير كرد. رسولخدا دست در آن نهاده و گفتند: كُلُوابِاسْمِ اللهِ. همگي خورديم و سير شديم. بلال به قدري از خرماها كه ريخته بود، از سفرهبرداشت؛ و اين كار را سه روز انجام داد.[13] فرستادن هِرْقِل براي تحقيق علائم نبوّتهِرْقل امپراطور روم: مردي را از طائفة غَسَّان به نزد رسول الله صلّي الله عليه و آلهوسلّم فرستاد تا از صفات و علائم آنحضرت مطّلع گردد؛ و قرمزيي كه در دو چشماوست ببيند؛ و مهر نبوّت را بين دو كتف او مشاهده نمايد؛ و بپرسد كه: آيا او صدقه قبولميكند يا نه؟ آنمرد چيزهائي را از رسول خدا حفظ كرده و به سوي هِرْقِل آمد؛ و آنچيزها و علائم را بازگو كرد. هِرْقِل دانست كه او پيامبري درست و از جانب خداونداست. آنگاه ملّت خود را دعوت به ايمان و تصديق او نمود. همگي از قبول اسلام امتناعكردند؛ بطوريكه هرقل از حكومت و سلطنت خود بيمناك شد. فلهذا از جاي خودحركت نكرد و لشگري هم براي جنگ با مسلمانان فراهم نساخت؛ و معلوم شد كهخبري كه به پيغمبر صلّي الله عليه و آله وسلّم رسيده بود كه هرقل أصحاب خود را بسيجنموده؛ و به نزديكترين نقطه از شام رسيده است؛ باطل بوده است؛ و چنين اءرادهاينداشته است. در اين حال رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم با أصحاب خود مشورت كرد كه:آيا از اين نقطة تبوك جلوتر برويم؛ و در سرزمين روم وارد شويم؟! عمر گفت: اگر تو ازطرف خداوند، مأموري به تقدّم و حركت، پيش برو! رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم فرمود: اگر من مأمور به حركت و سير بودم؛ باشما مشورت نميكردم! عمر گفت: يا رسول الله! در روم جماعت بسياري وجود دارند؛ و يكنفر از مسلماناندر آنجا نيست؛ و تا بدين مقدار كه ميبيني ما به ايشان نزديك شدهايم؛ و همين نزديكيآنها را به دهشت افكنده است. اگر ميل داري در اين سال مراجعت كن، تا اينكه بيني چهميشود؛ و يا خداوند در اين باره چه دستوري به تو ميدهد![14] عبدالله بن عمر ميگويد: ما با رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم به تبوك آمديم. شبها رسول خدا برميخاست، مگر مسواك مينمود. و چون ميخواست نماز بخواند، در بيرون خيمه در مُحَوَّطة سرباز متّصل به خيمهنماز ميخواند. شبي از شبها نمازهاي خود را به جاي آورد، و سپس به كساني كه نزداو بودند روي كرده و گفت: اُعْطِيتُ خَمْساً مَا اُعْطي'هُنَّ أحَدٌ قَبْلي: بُعِثْتُ الَي النّاسِ كَافَّةً، وَإنَّمَا كَانَ النَّبِيُّ يُبْعَثُ الَي قَوْمِهِ. وَ جُعِلَتْ لِيَ الاْرْضُ مَسْجِداً وَ طَهُوراً، أيْنَمَا أدْرَكَتْنِيالصَّلَوةُ تَيَمَّمْتُ وَصَلَّيْتُ، وَ كَانَ مَنْ قَبْلِي يُعْظِمُونَ ذَلِكَ، وَ لاَيُصَلُّونَ إلَّا فِي كَنَائِسِهِمْ وَالْبِيَعِ.وَ أحِلَّتْ لِيَ الْغَنَائِمُ آكُلُهَا، وَ كَانَ مَنْ قَبْلِي يُحَرِّمُونَهَا. وَالْخَامِسَةُ هِيَ مَاهِيَ؟ هِيَ ماهِيَ؟ هِيَمَاهِيَ؟ ثَلاَثاً. قَالُوا: وَمَاهِيَ يَا رَسُولَ الله؟! فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صلّي الله عليه و آله وسلّم: قِيلَ لِي: سَلْ!فَكُلُّ نَبِيٍّ قَدْ سَأَلَ! فَهِيَ لَكُمْ وَلِمَنْ شَهِدَ أنْ لاَ إلَهَ إلَّا اللهُ.[15] «از جانب خداوند پنج چيز به من داده شده است، كه به هيچيك از پيامبران قبل ازمن داده نشده است: برانگيخته شدهام به سوي جميع مردم، و پيامبران فقط به سوي قومخود برانگيخته ميشدهاند. و زمين براي من سجدهگاه و پاككننده قرار داده شده است.هرگاه كه زمان نماز برسد؛ تيمّم با خاك ميكنم و نماز ميگزارم؛ و پيامبران پيش از مناينرا بزرگ ميشمردند؛ و نماز نميخواندند مگر در معابد و كنيساهاي خودشان. وغنيمتها براي من حلال شده است كه ميتوانم بخورم، و قبل از من آنرا حرامميدانستند. و پنجم از آنها چيست آن چيز؟ چيست آن چيز؟ سه بار تكرار كرد. گفتند: اي رسول خدا چيست آن چيز؟ رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفت: بهمن گفته شده است: بخواه و حاجت خود را مسئلت كن! زيرا هر پيامبري از خداوندچيزي را مسئلت مينموده است؛ پس آن چيزي را كه مسئلت نمودم براي شماست وبراي هر كس كه شهادت دهد: جز خداوند معبودي نيست!» در غزوة تبوك سختيها و مشكلات و گرسنگي و تشنگي و نداشتن مركب برايتمام لشگريان با وجود دوري راه و شدّت گرماي تابستان، اين غزوه را به صورتاختصاصي درآورده؛ و نام اين سپاه جَيْشُ الْعُسْرَة [16] ناميده شد؛ و اين نام از اين آيهاتّخاذ شده است. لَقَدْ تَابَ اللهُ عَلَي النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَ الاْنْصَارِ الَّدينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِمَا كَادَ يَزيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ انَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ.[17] «هر آينه حقّاً خداوند بر پيغمبر و مهاجرين و أنصار از يارانش كه در ساعت سختيكه نزديك بود دلهاي جماعت بسياري از ايشان بلغزد، از او متابعت كردند؛ رحمتخود را شامل نموده؛ و از لغزشهايشان در گذشت؛ و پس از آن نيز آنها را مورد لطف ومرحمت قرار دارد؛ و به نظر غفران منظور فرمود؛ زيرا كه او حقّاً به مؤمنين مشفق ومهربان است.» شيخ طبرسيّ آورده است كه: آنقدر در غزوة تبوك، سختيها بسيار بود كه جماعتيقصد مراجعت كردند؛ وليكن لطف خدا شامل شد و آنها را نگه داشت. حَسَن گويد: هرده تن از مسلمانان يك شترسواري داشتند كه به نوبت يكي پس از ديگري سوار ميشد؛يكنفر در يكساعت سوار ميشد، و پياده ميشد؛ و رفيقش سوار ميشد؛ وَكَانَ زَادُهُمُالشَّعِيرَالْمُسَوَّسَ وَالتَّمْرَ الْمُدَوَّدَ وَ الاْءهَالَةَ السَّخِنَةَ.[18] «توشة آنان، جوي بود كه به آن كِرْمِسوس افتاده بود؛ و خرمائي كه كرم گذارده بود، و پيه گداختهاي كه فاسد شده و تغييركرده بود.» و جماعتي از آنان خرمائي را كه با آنها بود، از أنبان بيرون آورده؛ و بين خود تقسيمميكردند؛ و چون گرسنه ميشدند، يكي از آنها يك دانه خرما را ميمكيد، تا طعم آن رادرمييافت؛ و سپس آنرا به رفيقش ميداد، و او نيز ميمكيد و بر روي آن يك جرعهآب مينوشيد؛ و پس از آن آنرا به رفيق ديگرش ميداد؛ و به همين منوال هر يكميمكيدند، تا چون به نفر آخر ميرسيد؛ ديگر از خرما غير از هستهاش چيزي باقينمانده بود.[19] معجزاتي كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم در غزوة تبوك ظاهر شده استاز أبوسعيد خُدْري روايت است كه در راه كه حضرت رسول الله صلّي الله عليه و آلهوسلّم به تبوك ميرفتند، صبحگاهي در ميان لشگر هيچ آب پيدا نميشد. مسلمانان،شِكْوة خود را به رسول خدا عرضه داشتند، در حاليكه خود رسول الله نيز بدون آب بود.عَبْدُاللهِ بْن أبي حَدْرَد گويد: من ديدم رسول خدا رو به قبله ايستاد و دعا كرد؛ و سوگند بهخدا كه اصلاً در آسمان ابري نبود. هنوز پيامبر صلّي الله عليه و آله وسلّم مشغول دعابود، كه ديدم؛ أبرهائي نمايان؛ و از گوشه و كنار از هر ناحيهاي پديدار شدند و بهمپيوستند. و هنوز آنحضرت قصد حركت از مكانش را نداشت كه آسمان با بارش خودآب فراواني بر ما ريخت؛ و گويا من الآن دارم ميشنوم صداي تكبير رسول خدا را درميان آن باران. و در همان ساعت ابرها ناپديد شدند؛ و آسمان درخشان خود را نمايانكرد و زمين مملوّ از بِركهها و گودالهاي آبي شد كه بعضي به روي بعضي ريخته ميشد. مردم همگي سيراب شدند؛ و شنيدم كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّمميگفت: أشْهَدُ أنِّي رَسُولُ اللهِ. «من گواهي ميدهم كه حقّاً من رسول خدا هستم.» من به يكي از منافقين گفتم: وَيْحَكَ! أبَعْدَ هَذَا شَيْءٌ؟ فَقَالَ: سَحَابَةٌ مَارَّةٌ (اي واي برتو! آيا پس از اين معجزه چيز ديگري هست كه در انتظار آن هستي؟! در پاسخ منگفت: اين از ابري بوده است كه از آسمان ميگذشته است). و آن مرد منافق أوْسُ بْنُقَيْظِيّ بوده است و بعضي گفتهاند: زَيْدُ بْنُ لُصَيْت بوده است.[20] و نيز در مراجعت از تبوك قَتَادَه در ضمن حديث مفصّلي ميگويد: با من يك اءدوَهايبود كه آب خود را در آن نگه ميداشتم و يك رَكْوَهاي [21] بود كه در آن آب مينوشيدم.رسول خدا از آب اءدَواة من صبحگاهي وضو ساخت؛ و قدري از آب آن زياد آمد وفرمود: اِحْتَفِظْ بِمَا فِي الاْءدَاوَةِ وَ الرَّكْوَةِ فَإنَّ لَهَا شَأْناً. «آب كوزة چرمي و آبخوريچرمي را نگاهدار كه داراي اهميّت است.» رسول خدا نماز صبح را با ما به جاي آورده؛ و در آن سورة مائده را تلاوت كردند؛ وآنگاه سوار شد؛ و در وقت ظهر به سپاهيان رسيد؛ و ما با آنحضرت بوديم و از شدّتعطش نزديك بود گردنهاي اشتران و اسبان جدا شود؛ در اينحال رسول خدا از من آناءداوَه و رَكْوَه (آب خوري) نهاد. از بين انگشتان او آب ميجوشيد؛ مردم ميآمدند؛ و آببرميداشتند؛ و آب بقدري فيضان كرد كه همه سيراب شدند؛ و اسبان و شتران خود راسيراب كردند؛ و در آن لشگر دوازده هزار نفر شتر بود، و گفته ميشود: پانزده هزار نفرشتر بود، و سي هزار نفر مرد بود؛ و ده هزار عدد اسب بود؛ و اين همان سرّي بود كهپيغمبر صلّي الله عليه و آله وسلّم به أبُوقَتَادَه گفتند: اِحْتَفِظْ بِما فِي الرَّكْوَةِ وَ الاْء داوَةِ.[22] و ابن أبي سَبْرَه، از موسي بن سَعيد، از عِرْباض بن سَارِيَه روايت ميكند كه اوميگفت: من از ملازمين دَرِ خانة رسول خدا بودم در حضر و سفر. و بعد از شرح مفصّلياز معجزات آنحضرت ميگويد: يك شب از شبهائي كه ما در دورِ قُبّة رسول خدا پاسداري ميكرديم؛ و عادت پيغمبراينطور بود كه شبها تهجّد مينمود؛ آن شب برخاست و نماز ميخواند. چون سپيدةصبح دميد؛ دو ركعت نافلة فجر را بجاي آورد؛ و بلال أذان گفت و اءقامه گفت؛ و رسولخدا با مردم نماز صبح را بجاي آورد؛ و سپس از داخل قُبّه به بيرون آن كه در حواشي آنمحسوب ميشد؛ رفت؛ و نشست؛ و ما هم دور او نشستيم و مجموعاً من با فُقَرائي كه نزداو بوديم ده نفر ميشديم. رسول خدا فرمود: آيا صبحانه ميل داريد؟ عِرباض ميگويد: من با خودم گفتم: كدامصبحانه؟ پيامبر به بِلاَل فرمود: خرما بياور! آنگاه دست خود را بر روي آن كاسة خرمانهاد و گفت: كُلُوابِاسْمِ اللهِ! «بخوريد به نام خدا» و سوگند به آن خدائي كه او را به حقّبرگزيد؛ ما همگي خورديم و سير شديم؛ و ما ده نفر بوديم. و پس از آن دستها را اينده نفر از خوردن كشيدند؛ و خرماها به همان صورت و مقدار أوَّل كماكان باقي بود. رسول خدا فرمود: لَوْلاَ أنِّي أسْتَحْيِي مَنْ رَبِّي لاَكَلْنَا مِنْ هَذَا التَّمْرِحَتَّي نَرِدَ الْمَدِينَةَ عَنْآخِرِنَا. «اگر من از پروردگار خودم، شرم نميكردم؛ همگي ما از اين خرماها ميخورديمتا به مدينه برسيم.» در اين حال يك پسركي از أهل شهر آمد؛ و رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم آنمقدار از خرماها را با دست خود برداشته و به او دادند؛ و آن پسر بچّه پشت كرده وميرفت؛ و خرماها را به آساني ميجويد. گفتار عمر به رسول خدا كه : لا تَفْعَل ! اين كار را مكن !و جون رسول خدا تصميم بر مراجعت به مدينه را گرفتند؛ مردم به گرسنگي شديديمبتلا شدند. و بر همين منوال أمر رو به شدّت نهاد؛ تا آنكه مردم به نزد رسول خدا آمده؛ واز او اءجازه خواستند تا شترهاي سواري خود را بكشند و بخورند؛ و حضرت رسول بهآنها اءجازه داد. عُمَر بن خَطّاب ديد كه آنها مشغول كشتن شترها هستند؛ ايشان را أمر كرد تااز كشتنآنها دست بردارند؛ و سپس در خيمة رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم وارد شد؛ وگفت: به مردم اءجازه دادي كه شترهاي سواري خود را بكشند و بخورند؟! فَقَالَ رَسُولُاللهِ صلّي اللهُ عليهِ و آله وسلّم شَكَوْا اءلَيَّ مَا بَلَغَ مِنْهُمُ الْجُوعُ فَأذِنْتُ لَهُمْ، يَنْحَرُالرُّفْقَةُ الْبَعِيرَ وَالْبَعِيرَيْنِ وَ يَتَعَاقَبُونَ فيمَا فَضَلَ مِنْ ظَهْرِهِمْ وَ هُمْ قَافِلُونَ اِلَي أهْلِيهِمْ. «رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفتند: آنها از شدّت گرسنگي كه به آنهارسيده است، شِكْوه به سوي من آوردند؛ و من به آنها إذن دادم كه هر جماعت و كاروانيكه با هم هستند، يك شتر و دو شتر را بكشند؛ و بر مقدار باقيماندة از شتراني كه أسباب وأثاثية آنها را حمل ميكنند؛ دو تَرْكه سوار شوند (در روي هر شتري دو نفر يكي در عقبديگري) و اين مردم در سفر مراجعت به سوي خانه و أهلِ خود هستند.» فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللهِ! لاَتَفْعَلْ! فَإنْ يَكُنْ لِلنَّاسِ فَصْلٌ مِنْ ظَهْرِهِمْ يَكُنْ خَيْراً؛ فَالظَّهْرُ الْيَوْمَرِقَاقٌ. «عمر گفت: اي رسول خدا، اين كار را مكن! اگر اين شترهاي باقيمانده از شترانيكه أسباب و أثقال ايشان را ميبرند؛ براي آنها باقي بماند بهتر است؛ زيرا اين شترها درامروز لاغر هستند.[23] وليكن همانطور كه از حُدَيبيّه كه بازميگشتيم؛ و ما بيبضاعت و گرسنه شده بوديم؛و تو زيادي توشه و غذاي لشگر را دستور دادي كه جمع كنند؛ و خداوند را خواندي كهبركت دهد؛ و خدا دعايت را مستجاب كرد؛ و آن باقيمانده از توشه آنقدر بركت يافت كههمه سير و غني شدند؛ اينك نيز همانكار را بكن! پاورقي [1] ـ آية 46، از سورة 9: توبه. [2] ـ و همين قضيّه را شيخ طبرسيّ در «مجمع البيان»، طبع صيدا، ج 3، ص51 يكي از احتمالات گفته شد در تفسير اين آية مباركه آورده است؛ و در«بحارالانوار» ج 6، ص 626، از «تفسير قمي» ذكر كرده است. [3] ـ «مغازي» واقدي، ج 3، ص 1003 تا ص 1005، و «أعيان الشيعة»، طبعرابع، ج 2، ص 199، و «سيرة ابن هشام» ج 4، ص 951 و ص 952. [4] ـ «مغازي» ج 3، ص 1003. [5] «مغازي» ج 3، ص 1009 و ص 1010، و «البداية و النهاية» ج 5، ص 9؛و «سيرة حلبيّه» ج 3، ص 153، و «بحارالانوار» ج 6، ص 629 از «خرايج وجرايح» راوندي، و نيز در ص 632 از «كافي» آورده است. و «الكامل فيالتاريخ» ج 2، ص 279 و ص 280، و «حبيب السير» ج 1، ص 399 و ص400، و «سيرة ابن هشام» ج 4، ص 949 و ص 950. [6] «مغازي» ج 3، ص 1012 و ص 1013؛ و نظير همين واقعه در مراجعتاز تبوك واقع شده است چنانچه در هيمن كتاب ص 1039 گويد: در مراجعتاز تبوك در محلّي كه بين تبوك و وادي النّاقه بود، سنگي و يا كوهي بود كه از آنمقدار كمي آب ميآمد به قدري كه دو مرد سواره و يا سه نفر را كفايت كند،حضرت رسول الله گفتند: هر كس زودتر از ما بدان محلّ رسد آب نياشامد تا مابرسيم. چهار نفر از منافقين سبقت كردند؛ چون رسول خدا بدانجا رسيد، گفت:مگر من شما را از آن نهي ننمودم؟ آنگاه آنها را نفرين كرد و لعنت فرستاد، وپياده شد و دست خود را در زير آن آب گرفت و مقدار كمي جمع شد و آنراپاشيد، و سپس آن سنگ را با دست خود ماليد و دعاي بسيار خواند، آنگاه آبزياد شد و وسعت يافت و مردم هر چه خواستند آب خوردند و مراكب خود راسيراب نمودند. سَلَمة بن سلامة بن وَقْش ميگويد: به يكي از آن چهار منافق كهوديعة بن ثابت گفتم: اي واي بر تو! ديگر بعد از اين معجزه كه در برابر ديدگانتديدهاي، چه خواهي و منتظر چه هستي؟ آيا عبرت نميگيري؟! او گفت: قبل ازاين هم نظير اين كارها ميشده است و تازگي ندارد. و «سيرة حلبيّه» ج 3، ص155 و ص 162، و «بحارالانوار» ج 6، ص 632 از «كافي» و «البداية و النّهاية»ج 5، ص 12. [7] ـ و ابن هشام در سيرة خود ج 4، ص 172 گويد: البِجادُ: الكِسَآء الغليظالجافي. [8] ـ در «صحاح اللغة» ص 2480 آمده است كه: اللِّحَاءُ قِشر الشَّجَر. [9] ـ «مغازي» ج 3، ص 1013 و ص 1014 و «سيرة ابن هشام» ج 4، ص954. [10] ـ «مغازي» ج 2، ص 1015. [11] ـ در «صحاح اللّغة» ص 247 گويد: حَمِيت، پوستي است كه مو ندارد وآنرا براي نگاهداري روغن بكار ميبرند. [12] ـ در «نهاية» ابن اثير، ج 4، ص 101 گويد: أمعاء جمع مِعَي به معناي بهمصارين است، و مصران يعني روده كه جمع آن مصارين آيد. [13] ـ «مغازي» ج 3 ص 1017 و ص 1018، و در «البداية و النهادية» ج 5،ص 15 پيغام هرقل و حضرت را به هرقل به گونهاي ديگر شبيه به همين بيانميكند، و «سيرة حلبيّه» ج 3، ص 161. [14] ـ «مغازي» ج 3، ص 1019، و «بحارالانوار»، ج 6، ص 636 از «كافي» ودر اين روايت آمده است كه: هرقل در پنهاني اسلام آورد و از جنگ با رسولخدا امتناع كرد و پيامبر نيز مأمور به جنگ با او نشدند و مراجعت نمودند. و«حبيبالسير» ج 1، ص 400. [15] ـ «مغازي» ج 3، ص 1021 و ص 1022 و ذيل اين روايت را سيوطي در«جامع الصَّغير» خود ص 46 و ص 47 بدين عبارت آورده است: از رسول خداصلّي الله عليه و آله وسلّم به روايت بخاري و مسلم و نسآئي از جابر صحيحاًروايت كردهاند كه: رسول خدا گفتهاند: اُعطيتُ خمساً لم يُعْطَهنّ اُحدٌ مِنالانبيآء قبلي: نُصِرت بالرّعب مَسِيرة شهرٍ، و جعلت لي الارض مسجداً و طهوراً،فأتِما رجل من اُمَّتي أدركْته الصَّلوة فليُصلّ، و اُحِلَّت لي الغنآئم، و لم تُحَلّ لاحِدٍقبلي، و اُعْطيتُ الشفاعة، و كان النَّبيُّ يُبعث اءلي قومه خاصّةً، و بُعثتُ اءلي النّاسكافَةً. و اين روايت از جهت مفاد متنِ آن صحيحتر به نظر ميرسد؛ چون پنجچيز مشخّص و معلوم است و يكي از آنها نُصِرت بالرّعب است يعني يكي ازاسباب ظفر و پيروزي من، ترس و وحشتي است كه خداوند از من در دلدشمنان مياندازد. و اين فقره در روايت واقدي در «مغازي» نيامده است؛ و امّاشفاعت كه در اين روايت است همان مفاد خامسه پنجمين چيزي است كه در«مغازي» وارد شده است، كه رسول خدا ميفرمايد: اختصاص به شما وگويندگان لااله الاّالله دارد. [16] ـ «در سيرة حلبيّه» ج 3، ص 147 گويد: به اين غزوه الْعَسيرَة گويند وهمچنين فاضِحَة گويند چون حال بسياري از منافقين ظاهر شد و اين غزوه آنهارا رسوا كرد. [17] ـ آية 117، از سورة 9: توبه. [18] ـ شعير به معناي جُو است. و مُسَوَّس يعني سوس به آن افتاده، و سوس نامكرمي است كه در طعام و پشم ميافتد. و تمر به معناي خرما؛ با كسرة همزه بهمعناي پيه و يا پيه سرخ شده. و سَخْنَه با فتحة سين و نون به معناي تغيير كرده وفاسد شده است. [19] ـ «مجمع البيان» ج 3، ص 79. و اين روايت را نيز مجلسي در«بحارالانوار» طبع كمپاني، ج 6، ص 622 از تفسير «مجمع البيان» آورده استو «تفسير الميزان» ج 9، ص 431 از «مجمع البيان»، و حبيب السير»، ج 1، ص399. [20] ـ «مغازي» ج 3، ص 1009، و «الكامل في التاريخ» ج 2، ص 279، و«سيرة ابن هشام» ج 4، ص 949، و كتاب «حياة محمّد» ص 429. [21] ـ اءدَواه ظرفي است به شكل كوزه هرمي شكل از پوست كه در آن آبرانگاهداري ميكنند و زكَوه ظرفي همچون كاسه از پوست كه در آن آبميآشامند. [22] ـ «مغازي» ج 3، ص 1040 و ص 1041؛ و «بحارالانوار» ج 6، ص 629از «خرايج و جرايح» راوندي. [23] ـ نظير اين جمله را نيز عمر به رسول خدا گفت در وقتي كه رسول خداأبوهريره را فرستادند كه به مؤمنين واقعي بشارت بهشت دهد. در «الغدير» ج 6،ص 175 و ص 176 از «سيرة عُمَر» ابن جوزيّ ص 38، و «شرح ابن أبيالحديد» ج 3، ص 108 و ص 116، و «فتح الباري» ج 1، ص 184 در ضمنقضيّهاي ذكر ميكند كه: رسول خدا گفت: اي أبوهريره! اين دو لنگه كفش مرابردار و ببر در پشت اين باغ؛ و به هر كس كه او را ديدي كه شهادت به لااءلهاءلاّاللهميدهد و دلش به آن يقين دارد؛ او را بشارت به بهشت بده! أبوهريره ميگويد:من از نزد رسول خدا بيرون آمدم و با أوّلين كسي كه برخورد كردم عمر بود. عمرگفت: اين دو لنگة كفش چيست؟ گفتم: اينها نعل رسولالله است؛ آنها را با منفرستاده است و گفته است: مَن لقيتَه يشهد أن لااءلهاءلاّالله مستيقناً بها قلبُه بِشّرهبالجنّة. عمر چنان در سينة من با مُشت خود كوفت كه با مَقعد به روي زمينافتادم و گفت: به نزد رسول خدا برگرد! من با گرية بلند به سوي رسول خداآمدم. رسول خدا گفت: چه شده است؟ گفتم: من عمر را ديدم و آنچه را كه تومرا به آن مأمور نمودي به او خبر دادم؛ و عمر يك ضربهاي به سينة من زد كه ازپشت به روي مقعدم افتادم و گفت: بازگرد به سوي رسول خدا! رسول خدا ازباغ بيرون آمد و به عمر برخورد كرد؛ و گفت: چرا با أبوهريره چنين عمليكردي؟ عمر گفت: أنتَ بَعثتَ أباهريرة بَكذا؟ «تو أبوهريره را بدين پيام فرستادي؟»پيامبر گفت: آري! عمر گفت: فلا تفعل فَاءنَّي أخْشَي أن يتّكل النّاسُ عليها فيتركوا العمل، خَلهُمْيعلمون! «اين كار را مكن! زيرا من نميترسم مردم به اين كلام اعتماد كنند؛ و ازعمل كردن دست بردارند؛ بگذار مردم عمل كنند!» رسول خدا گفت: فخلّهم«پس مردم را بگذار!»
|